خرید تور تابستان ایران بوم گردی

به بهانه ی آب؛ در موسم ِ العَطَش / سیدعلی صالحی

به گزارش انصاف نیوز، سیدعلی صالحی در یادداشتی در ابتکار نوشت:
هنوز هم نمی‌دانم شعر چیست، به چه درد من می‌خورَد که بدانم شعر چیست! گاه که یادم می‌رود بی دلیل…دلیل ِ دنیا را، قبول می‌کنم که باید راز باشد، و بسا بعثت باشد که مولانای ِ ما را مست به کوچه می‌آورد، که حافظ ِ ماه را مست به خانه باز می‌گرداند. یا شعر! شریفای ِ ساحران ِ سپیده دم، تو خود هم دردی به این بی دنیا، هم درمانی به هر دلیل ِ دُرُست. و دُرُستی که من این عمر ِ بی همدم را پای تو پیر کرده ام به عشق. پناه بر تو ای پروانگی ِ گوارا، که بی تو تحمل ِ گورستانی به نام جهان ممکن نبوده، ممکن نیست.من از بسیاری ِ دوستْ داشتن ِ آدمی، زَرْ خرید ِ عواطف ِ ترانه ام. هی حضرت ِ مقابل ِ من، من چه می‌دانم تو چونی با من!؟ 
با من، برای من، منتها باش و برو، و چراغ بیاور که چیزی به چنگ، چنگ می‌زند به سینه ام. آدمی آیا مولود ِ اعتراف ِ آسمان و عادت به عشق ِ آدمی نیست؟ هست که من شاعر شدم به ورطه ی واژه‌های شبْ نشین ِ تو. من در لمس ِ ممنوع ِ تو به تماشای توبا و می‌گساری ِ ملکوت رسیده ام.
یا حضرت ِ واژه، وصال ِ سحوری! من از سماع ِ سپیده دم آمده ام تا زائران ِ زندگی را یاد آورم که شعر… حلول ِ حکمت است و نماز ِ مستان است به نی نامه ی کبریا. 
بیا که تو حکم به حضور من داده ای هم به دادار ِ واژه ها. قرار ِ این قصه از اَزَل هم همین بوده است که در بعثت ِ علاقه ی آدمی به آدمی، با اهل ِ پرده به پیمان شوم. سرنوشت ِ من، همین رؤیای نی نوشت ِ من است، پیر ِ نوپایی که خود زاده ی محشر ِ عاشقی است. به همین هواست که ندانستن… دانستن ِ من است هم به این اعتراف ِ عزیز، که من هیچ نمی‌دانم شعر چیست، تنها چراغ را پیش ِ پای کلمات روشن کرده ام به راه.
هم به همین هواست که دوستْ داشتن ِ بی سبب، اسباب ِ عاشقی ِ ما به این جهان شده شباروز و هنوز…! من این گونه مقابل ِ مقام ِ انسان، خاصه ظهور ِ زن، به زانو در آمده ام. محبت… مدلول ِ ماست، محبت… دال و دلیل ِ ماست، تا به این خواست، خبر به واژه بریم هم به موسم ِ بعثت ِ باران و بوسه و حلول.
شعر… صلح ِمن است در سواد ِ سپیده دم. شعر… شرف ِ من است هم وقت ِ شکوه ِ تماشای تو. واژه… واژه… هی حضرت ِ واژه…! من به سلام آمده ام: تمام! همین است که وداع با واژه میسر نیست. به باران بیا باری، به بوسه بیا باری…! قرار ِ ما از نخست ِ همان اَزَل، همواره همین لَمْ یزَل بوده است. حقیقتاً به بهانه ی آب، در موسم ِ اَلْعَطَش، چه عیش از تماشای تو بهتر… ای زن… که تکامل ِ کلمات ِمنی به می‌خانه ی ملکوت.
من خود پرده دار ِ پرسش ام که همه ی عمر پیاده از پی ِ تو تا به این سپیده دم رسیده ام. متبارک باد نور، متبارک باد تو،تو… زن، راها، بَلَدا، بانا، مانای من، مولانای مؤنث، واژه ی از وَراء آمده! چونی با من که تن در وطن خفته و جان به فراگشت ِ گریه‌ها گریخته است!؟
یا حضرت ِ واژه! رهایی ِ رازْ وَران را هیچ وثیقه ندیدم معتبرتر از طلوع ِ تو: عشق، ترانه ی بی تا… که نمی‌دانمت ازچه، که نمی‌دانمت از چرا…، فقط مرا منتهاست که رفته برایم چراغ بیاورد. روشن باشید به باران ها… که سرنوشت ِ ما همین نی نوشت ِ ماست: خوشا محشر ِ عاشقی…!
انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا