خرید تور تابستان ایران بوم گردی

طنز | عادل فردوسی طور

/ از خاطرات سلطان صاحب‌تومان /

«ناصرالدین شاخ قاجاز» امضای «شهاب الدین علیشاهی» در ستون طنز «از خاطرات سلطان صاحب‌تومان» در انصاف نیوز است. این بخش، «عادل فردوسی طور» را در زیر می‌خوانید:

بسم‌الله

یعنی اگر می‌دانستیم در این مملکت چه خبر است، چه خبر است؟ چه خبرررر است؟ نمی‌دانیم چرا بلا به دور، اکثریت رعیت جماعت به نوعی مجنون شده‌اند. هرکدام بطرزی، بلانسبت پاچه‌ی هم را می‌گیرند و دستار می‌درند و دندان نشان می‌دهند. در اندرونی هم وضع خوبی نیست. آن یک وزیر بدردخور امور خارجکی داشتیم که استعفا می‌دهد – که خیلی هم نابجا می‌کند در این وانفسا! – این یک وکیل‌الرعایا را هم که عدلیه باز گرفته به محبس می‌فرستد و داستان درست می‌کند. دیگر معاون رییس‌الوزرا می‌گوید مردم خدارو شکر کنند همینم هست! و در روز روشن و پشت بلندگو تنقیه اذهان عمومی می‌نماید، آن کی‌روش پرتغالی هم از ایران به فیفا شکایت می‌کند بخاطر سنوات و تنخواه باقی‌مانده‌اش و همینطور برو جلو بهکذا. کلاً پنداری دوست داریم برای خود و بصورت خودجوش، چوبِ آستین‌آویز بتراشیم. لااله‌الالله.

در تالار آینه بودیم بهمراه کمال‌الملک نقاش. مست و ملنگ مشغول به تهیه تمثالی از خودمان که شازده طبق معمول مثل اَجل معلّق وارد شد. اَبلَه پایش گرفت به لب فرش، کلّه مَلّق زنان رفت در دامن نقاش‌باشی و چهارپایه و بوم و رنگ و فرش و…جسارتاً گند زد به تالار آینه و تابلوی ما!

سکوتی حاکم شد. صلواتی فرستادیم، نشد. نفس تازه کردیم، نخوابید. سبیل مبارک‌مان لرزید، پِلک پرید، چشم کاسه‌ی خون، با نعره‌ای از جان عنان از کف دادیم. بِسان پلنگ ایرانی جهیدیم و شمشیر نادری را کشیدیم و گذاشتیم بیخ گلوی شازده. فرمودیم بزنم نصفت کنم پدرسوخته!؟ بیچاره نقاش‌باشی که آلردی پَرهایش ریخت. شازده ترسان و لرزان عرض کرد امان دهید! امان دهید می‌گویم سلطانِ‌بن سلطانِ … فرمودیم اَلدنگ بنااال! گیری کرده‌ایم این وقت روز.

کپی اوغلی طبق معمول دست در تنبان کرد و کاغذی درآورد. پرسیدیم چیست؟ عرض کرد حکمِ تیغ میرزا عادل خان فردوسی طور است! فکریدیم درست نفهمیدیم. گفتیم شاید اشتباه شنیدیم. باز پرسیدیم چه!؟ گفت حکمِ تیغ است قربانت گردم! عادل دیگر بی عادل. فقط امضا و مهر شما را می‌طبد و کاغذ را گرفت جلو رویمان. این‌بار منقلب شدیم. سرمان گیج رفت و چشم سیاهی. دلآشوب شدیم و حالت غثیان. به شمشیر نادری تکیه کردیم که نیفتیم. خداوندا! حتی اگر میرزا رضای کرمانی من را نکشد این بی‌غیرت خواهد کشت! فرمودیم چه گفتی!؟ که پدرسوخته با اخم و تَخم عرض کرد، اَهَه! حکمِ تیغ است دیگر باباجان! چرا اَدای مضیق‌ها را درمی‌آوردید!؟ تا حال حکمِ تیغ امضا نکرده‌اید!؟ چه بگوییم به این مردک. نوکر هم انقدر پُررو و بی‌ادب، نوبر است.

حالا چرا او؟ کلاً اگر یک نفر در این دنیاست که هفته‌ای یک‌بار حتماً دوست داشتیم ببینیمش او بود. اصلاً تنها شاموورتی که از این تی- وی کوفتی تماشا می‌کردیم معرکه‌ی او بود! وگرنه غیر از این چه چیز دارد برای تماشا؟ شازده در حالیکه به محاسنش دست می‌کشید جلو آمد و آرام عرض کرد، شاخ شده است قربانت گردم! باید شاخش را شکست. باید بفهمد با کی طرف است! فرمودیم که چه بشود اَبله!؟ مگر پرده‌ی سینمای”دار و دسته‌ی چال‌میدانی” است، یا “پدرخوانده” پنج!؟ خود را جلوی رعیت جماعت عَلَم کنیم که چه!؟ سنگی به دست دَخویی چون تو در چاه بیندازیم که صد عاقل هم نتوانند درش بیاورند!؟ که چه بشود آخر!؟

آرام عرض کرد قربانت گردم، اول اینکه این سنگ را نه فقط من، بلکه دخوهای دیگر با هم به چاه انداخته‌ایم و دُیّم بسیار محاسن دارد! شما گوش کنید وان مینوت. فرمودیم مینِت! عرض کرد همان. وان… قربان مگر شما از بچگی علاقه نداشتید مجری برنامه کودک باشید؟ فرمودیم خوب. ادامه داد خوب که خوب! حالا وقتش است. یک تیر و چند نشان است. هم شاخ عادل خان را می‌شکنیم، هم کلِ دیگران می‌خوابد و حساب کار دستشان می‌آید، هم اگر اعتراضی شد به یمن شعار جوانگرایی، اذناب گروه فشار و چاکران و جان‌نثاران سازمان برخوردشان عقلانی نشان داده می‌شود، از همه مهمتر یک بِرَنده با سایت و اَپ و کرور کرور فِلاور… فرمودیم فالوئِر اَبله! خاک بر سرت با انگلیسی حرف زدنت. عرض کرد همان. فِلائور. قربانت گردم ملت پول می‌دهند، ولیمه می‌دهند، حتی دیده شده ماچ می‌دهند که طرفدار جمع کنند! این خودش یک پکیج کامل است که همه اینها را نصیب می‌بریم. مضاف بر اینکه یک صندلی خالی هم می‌ماند برای یک نفر.

فرمودیم خوب؟ پدرسوخته مثل مار زنگی خزید کنارمان و در گوشمان “هارور”طور آرام غرّید که شما می‌شوید مجری برنامه 90! حال که دیگر بزرگ شده‌اید و برنامه کودک مناسب حال نیست. اصلاً اگر سلطان صلاح دیدند می‌کنیمش 180!180 درجه. به درجه‌بندی همه‌چیزمان با همه‌چیزمان هم بیاید. به فکر فرو رفتیم. بد نمی‌گفت پدرسوخته. اما عادل را چه کنیم؟ گناه دارد بچه. اما ما هم بالاخره سلطانِ‌بن سلطانِ قلتپانیم! حق آب و گل داریم در همه چیز این مملکت. اصلاً دوست داریم مدتی مجری‌گری کنیم. یا مشق رجیستری کنیم. چرا خجالت بکشیم یا بکنیم رودرواسی؟ خودمان را زدیم به گیجی و مست و ملنگی و کوچه علی چپ و کاغذ را مهر زدیم. عیبی یوخدور. بعد که بهوش آمدیم مثلاً از این کرده خود پشیمان می‌شویم و مثلاً عذاب وجدانی در ادامه. میرزا عادل هم برود لای دست پدرش تا بفهمد این مملکت در دست کیست و آن مطمئناً رعیت جماعت نیست. همانطور که نفت را مصدق‌السلطنه ملی نکرد. خودمان کردیم!

دیگر امری نداریم

تامام

ناصرالدین شاخ قاجاز

یوم 29 اسفند سنه 1397 ه.ش

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا