خرید تور تابستان ایران بوم گردی

مومنت! یک لحظه صبر کنیم

فرانه زکایی، دکترای رشته حشره‌شناسی دانشگاه علوم و تحقیقات در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز با عنوان «مومنت! یک لحظه صبر کنیم!» نوشت:

من یک روز سرد زمستان دقیقا یک روز بیست و دو دی حدودا بعدازظهر برای خرید نانی که هنوز کوپنی نشده، قدم به کوچه پس کوچه­‌های محلمان گذاشتم.

قدری که از خانه دور شدم ماشینی جلوی پایم از پارکینگ یکی از خانه­‌ها بیرون آمد. راننده­‌اش را که دیدم باورم نمی‌شد! خودش بود، آیدین پسرک همسایه؛ با خودم گفتم: مگر او نبود که تا همین چند وقت پیش یک دست بر توپ و یک دست بر دوچرخه از جلوی پایم جست می­‌زد؟ چقدر بزرگ شده بود! آدمی است دیگر…

سر کوچه که رسیدم چشمم به مغازه آقا سلطان افتاد، کرکره­‌اش پایین بود. مدتی‌ست که این طور است. کفاش محلمان بود. تصویرش هیچگاه از ذهنم بیرون نمی­‌رود همیشه پیش‌بند به تن، یک لنگه کفش روی پاهایش بود و قوز پشتش انحنای همه ناملایمات زندگی‌اش و مدت‌هاست که به رحمت خدا رفته. آدمی است دیگر…

میوه‌فروش هم دیگر نیست. بقالی قدیمی آقا هاشم هم به سوپری لوکس تبدیل شده و خودش دیگر نیست. و همین شد که ناخودآگاه در طول مسیر بیشتر به اطرافم توجه کردم. وقتی به نانوایی رسیدم دیدم که نان کنجدی­‌ها از گرانی روی دست شاطر آقا باد کرده. هرکسی هم که به صف اضافه می­‌شد می­پرسید: امروز نان ساده دانه­‌ای چند؟!

همان جا بود که در دل گفتم: چقدر من و مردمان شهرم بی­ دست و پا و بی­ عرضه­‌ایم از بس که پول نداریم! رژیم گرفتن را هم که بلد نیستیم! حتی آنقدر عرضه نداریم که با تخم مرغ و گوجه شعر بسراییم و نهایتا گر وسعمان برسد
ناپرهیزی نماییم و عروض و قافیه جیبمان را ببازیم / همی املتی کوک کنیم و به شکم بنوازیم

در صف که بودم به میدان خیره شدم، چقدر سوت و کور شده بود. یادش بخیر بچگی؛ اوج تفریح‌مان آمدن به این میدان بود و سوار شدن بر چرخ و فلک دستی‌ای که مرد چرخ و فلکی چند دوری آن را برایمان می‌چرخاند و اسب سکه­‌ای که وقتی سوارش می‌شدیم گمان می­‌کردیم در دو قدمی قلعه دشمن رسیده­‌ایم و دیگر چیزی نمانده که قلعه را فتح کنیم و از ذوق بوی بلال روی آتش از اسب پیاده می­‌شدیم و از هول اینکه مبادا بستنی قیفی­‌ای که قول خریدش را داده بودند از کفمان برود چند گاز بیشتر به آن بلال نمی­‌زدیم و مشاممان را با بوی خوشی که از آن سوی میدان از مغازه ساندویچی موسیو می­‌آمد پر می­‌کردیم. رایحه­‌ای که همین الان ساندویچی لوکسی که با آن همه ادعا جای موسیو را گرفته از آن محروم است. گفتم موسیو، خدا رحمتش کند دیگر نیست. آدمی است دیگر…

این سوی میدان هم نه دیگر آن بستنی فروشی هست و نه بستنی فروش! و نه حتی عکاسخانه ایران!

یادش بخیر. چقدر بیچاره عکاس‌باشی را هر سال که می‌خواستم عکس پرسنلی برای مدرسه بگیرم اذیت می‌کردم. بیچاره به محض اینکه پشت دوربین قدیمی‌اش می‌رفت و سرش را به زیر پارچه پشت دوربین می­‌برد که عکسم را بگیرد، قهقه خنده سر می‌دادم و کلی معطلش می­‌کردم. از حق نگذریم او هم از خنده­‌های کودکانه من می­‌خندید و آخر هم بعد از کلی تکرار عاجز می­‌شد و عکس­‌های نیمه خندانم را که با لپ­‌های گاز گرفته­‌ام درآمیخته بود در تاریکخانه مغازه‌اش چاپ می­‌کرد. طفلک چقدر صبور بود! او هم دیگر نیست وقتی دید که آدم­‌ها مشتری ثبت لحظه­‌ها روی کاغذ نیستند از ایران کوچ کرد و رفت. مثل همبازیم، پسر عمویم…. پنداری همشان دود شدند رفتند هوا…. آدمی است دیگر….

نان به دست وقتی برمی‌گشتم چشمم به خرازی و گل فروشی افتاد و بی­‌اختیار خیالم تخت شد که اینان لااقل هستند، صاحبانشان پیر شدند ولی هستند.

من چقدر سال­ها هر روز بی­‌تفاوت از کنار همین­‌ها می‌گذشتم.همین­‌هایی که بدون اینکه خودشان بدانند برای من لحظه­‌ها را ساختند. شاید کوتاه اما شیرین… همین­هایی که در عین غریبگی گویا بهشان احتیاج دارم، همین­هایی که اگر نباشند دلم می­‌گیرد.

من به ارغوان احتیاج داشتم و در دل فریاد زدم آهای سایه! من هم ارغوان دارم اما دیرگاهی‌ست که من خاموشم چون که آشنایان زبانم رفته­‌اند.

کاش زوتر به حرف ایرج پزشکزاد گوش داده بودم. کاش شوخی­‌هایش را جدی می­‌گرفتم. کاش بیشتر حواسم به لحظه­‌ها می­بود. به خودش، به آدم­‌ها، به اطرافم، به همان­‌هایی که اثرش را برای همه نسل­‌ها در ذهن ماندگار کردند و بیشترشان مثل خودش دیگر نیستند که حتی برایمان خاطره­‌ای تعریف کنند.

به حمید لبخنده­‌ای که با فیلم ماندگارش در دوران نوجوانی­‌ام، جوانی‌ام را ساخت و بی مهری دید و دیگر نیست. از جنس همان بی­‌مهری که بیژن بیرنگ را وادار کرد که خلاف باور دلش دیگر حتی امیدی به سبز بودن یک سرزمین که هیچ، یک خانه هم نداشته باشد.

من دیگر صبر می­‌کنم و لحظه­‌ها را قاپ می­‌زنم. حتی چند روزی است پیرمرد همسایه را هم  می‌بینم که هر روز از خانه بیرون می­‌رود. به گمانم حتما بینوا همراه بقیه بازنشستگان و معلمان دنبال یک لقمه نان است.

راستی! گل نسترن گلدانم مدتی است که خشک شده و من حواسم نبود که از مش­قاسم بپرسم: چه می­‌کرد که نسترن دایی جان همیشه پرگل و سبز بود؟! آدمی است دیگر! یک لحظه حواسش پرت می­‌شود…

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

  1. دوست عزیزم خانم دکتر ذکایی، چه زیبا نوشته اید، دقیقا چه زود تمام می شود وچقدر برایمان همه چیز عادی شده، شیفته خواندن مطالب از دل برآمده شما هستم. موفق و پیروز باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا