خرید تور تابستان ایران بوم گردی

نفوذ سیاست به نظریه‌ی انتخاب طبیعی داروین

/ گفت‌وگو با محمدمهدی هاتف (مترجم کتاب چپ داروینی) /

امینه شکرآمیز، انصاف نیوز: محمدمهدی هاتف -پژوهشگر پسا دکترا در موسسه‌ی پژوهشی حکمت و فلسفه- به انصاف نیوز می‌گوید: «داروین در منشا انواع در چند جا از جمله در مقدمه‌اش و همچنین در اتوبیوگرافی‌اش اذعان می‌کند که من ایده‌ی اصلی نظریه‌ی انتخاب طبیعی را تحت تاثیر مالتوس پروراندم. به‌طور مشخص آن چیزی که به آن اشاره می‌کند یک اصلی است موسوم به «نابرابری رشد جمعیت و رشد منابع» در کتاب «رساله‌‌ای در باب اصل جمعیت» مالتوس». 

محمدمهدی هاتف -مترجم کتاب چپ داروینی- ادامه می‌دهد: «آنجا مالتوس از این حرف می‌زند که همیشه بین نرخ رشد جمعیت انسان‌ها و نرخ رشد منابع یک نابرابری وجود دارد که دلیل خیلی ساده‌ای دارد. آن هم این است که جمعیت انسان‌ها با نرخ «تصاعد هندسی» رشد می‌کند؛ یعنی هر بار عدد بعدی مضربی از عدد قبلی است و آن مضرب هم عدد ثابتی است. مثلا فرض کنید عدد اول دنباله، ۲ باشد و  مضرب هم ۲ باشد؛ می‌شود ۲، ۴، ۸، ۱۶، ۳۲، ….. ولی منابع غذایی ما به شهادت تاریخ با «تصاعد حسابی» رشد می‌کند؛ ۲، ۴، ۶،‌ ۸،‌ ۱۰، …. در درازمدت اینها واگرا می‌شوند. مالتوس این حرف را در رساله‌اش می‌زند و داروین می‌گوید که من به شکل خیلی اتفاقی و از باب سرگرمی این کتاب را مطالعه کردم. بعد آنجا تحت تاثیر قرار گرفتم و این ایده متولد شد».

این پژوهشگر در ادامه می‌گوید: «جالب است که الان دیگر وقتی به اقتصاد سیاسی قرن ۱۹ ام نگاه می‌کنیم می‌بینیم که آن اصلی که داروین از مالتوس وام گرفته بود، اصل کم‌وبیش نادرستی است! آن‌چنانکه خود مالتوس بعدا در کتاب اقتصاد سیاسی‌اش هیچ اشاره‌ای به آن اصل نابرابری نمی‌کند و دیگر متون اصلی اقتصاد سیاسی کلاسیک در قرن ۱۹ ام هم اشاره‌ای به آن ندارند. در کتاب ریکاردو اثری از آن نمی‌بینیم. در کتاب جان استوارت میل از آن اصل به‌عنوان یک اصل غلط و ناموفق یاد می‌شود! جان استوارت میل می‌گوید که اساسا این اصل به لحاظ ریاضیاتی هم دقیق نیست و اصلا طاقت دقت نظری ندارد چون اصلا اصل درستی نیست. مالتوس چیز مهمی را ندیده بود و آن هم «تحول شیوه‌های تولید» بود. ولی به لحاظ تاریخی آن چیزی که جالب است این است که داروین از یک اصل مخدوش در اقتصاد سیاسی بریتانیایی استفاده کرد و شاید اگر این کار را نمی‌کرد، هیچ‌وقت ذکری از این اصل در تاریخ نمی‌شد».

متن کامل گفت‌وگوی انصاف نیوز با محمدمهدی هاتف را در ادامه بخوانید:

ربط و نسبت بین محتوای نظریه‌های علمی و دیدگاه‌های سیاسی

انصاف نیوز: وقتی از ربط و نسبت بین محتوای نظریه‌های علمی و دیدگاه‌های سیاسی حرف می‌زنیم به چه شکل می‌توان آن را صورت‌بندی کرد؟

محمدمهدی هاتف: در اینجا سیاست دست کم به دو معنی قابل فهم است. یک وقت منظور سیاست به معنی واقعیت نهادی آن است (نهاد سیاست در کنار نهاد بازار،‌ نهاد خانواده و امثالهم). یک وقت هم منظور علم سیاست است. این دو را باید از هم تمیز داد. ربط و نسبت یک نظریه‌ی علمی یا یک کتاب علمی با سیاست با هر دو تای اینها ممکن است طرح شود.

 شکل درونی یا محتوایی

از آن طرف سیاست را به هر معنی که بفهمیم، ربط و نسبت‌های نظریه‌های علمی باز به دو شکل می‌تواند با سیاست برقرار شود. یک وقتی هست آن شکل، شکل «درونی» یا «محتوایی» است؛ به این معنی که محتوای نظریه‌ی علمی با یک دیدگاه یا چهارچوب سیاسیِ به‌خصوص ربط و نسبتی دارد. حالا این ربط و نسبت می‌تواند از جنس سازگاری، تعارض، حمایت و حمایت متقابل باشد. ولی نکته‌ای که هست محتوای نظریه یک چیزی درون علم است؛ از جنس معرفت است، از جنس مجموعه‌ای از گزاره‌ها است، چیزی از این دست است. مثلا در همین مورد خاص نظریه‌ی داروین گفته می‌شود که مفاهیمی در داروینیسم هست مثل مفهوم رقابت، مفهوم پیشرفت تدریجی یا مفهوم تنازع برای بقا که اینها به شکل به خصوصی از اندیشه‌ی سیاسی یا به شکل به خصوصی از نهاد سیاست -که مثلا به شکل سنتی به آن سیاست راست گفته می‌شود- مربوط می‌شوند؛ یعنی با چیزهایی مثل سیاستگذاری مبتنی بر اقتصاد بازار آزاد، ربط و نسبت دارد.

 شکل بیرونی؛ از جنس شخصیت دانشمند

اما شکل دوم از ربط و نسبت نظریه‌های علمی با سیاست، شکلی «بیرونی» است. چیزی از جنس شخصیت دانشمند، از جنس علایق سیاسی، اجتماعی و اقتصادی دانشمند است که نظریه را به سیاست وصل می‌کند. از جنس محافلی است که دانشمند در آنها تردد و نشست و برخاست دارد؛ از جنس طبقه‌ای که به آن تعلق دارد. چیزی از جنس سیاسی-اجتماعی است ولی مرتبط با آن دانشمند یا مرتبط با آن حلقه‌ای است که این نظریه آنجا دارد تکوین می‌یابد. یک ربط و نسبتی بین اینها و دیدگاه‌های سیاسی وجود دارد. این ربط و نسبت بیرونی است، غیرمحتوایی است.

نظریه‌های علمی چگونه مصادره می‌شوند؟

خیلی اوقات نظریه‌های علمی به واسطه‌ی این ربط و نسبت‌ها است که سویه‌ی سیاسیِ به‌خصوصی پیدا می‌کنند. مثلا توسط یک گروهی مصادره می‌شوند، یا توسط آن گروه ترویج می‌شوند؛ یعنی تبلیغات روی آنها صورت می‌گیرد و پیش برده می‌شوند. در مورد نظریه‌ی داروین می‌شود از این حرف زد که به هر حال داروین یک آدم بسیار بسیار مرفه است؛ به طبقه‌ی متمولین انگلستان تعلق دارد و در عین حال آدمی است که به لحاظ سیاسی هم بیشتر با حلقه‌ی آدم‌هایی که دست راستی‌اند مراوده دارد. داروین با آدم‌هایی مثل هربرت اسپنسر و توماس هاکسلی در تماس است. اینها در مجموع خیلی تاثیر گذاشت روی اینکه به سرعت تفسیرهایی از این دست از کتابش عرضه شود. حتی در ترجمه‌هایی که شد این موضوع مشهود بود. به‌طور مشخص در اولین ترجمه‌ی فرانسوی از کتاب که در سال ۱۸۶۲ درآمد؛ درمقدمه‌ای خیلی طولانی که مترجم خانم رویر برای آن نوشت می‌بینید که چطور مصادره شده است؛ یعنی مفاهیم در خدمت اندیشه‌ی راست به کار گرفته شده است.

 داروین از مصادره‌ی نظریه‌اش توسط جریان‌های سیاسی ناراضی بود

البته که داروین خیلی خوشحال نبود و نارضایتی خودش را هم در نامه‌های خصوصی‌اش نشان داد؛ مثلا در نامه‌اش به جوزف هوکر این نارضایتی را اعلام کرد. ولی به هر حال آن حلقه‌ای که به آن تعلق داشت، زمینه را فراهم کرد که خیلی راحت در وهله‌ی اول یک چنین تفسیری صورت بگیرد.

راجع به خیلی از نظریه‌های علمی دیگر هم می‌شود این مثال‌ها را آورد. یک نمونه‌ی کلاسیک آن درمورد جمجمه‌شناسی است. برای آن هم باز در همین قرن ۱۹ ام در اسکاتلند این اتفاق می‌افتد. به این صورت که جمجمه‌شناسی هم به لحاظ محتوایی و هم به لحاظ ساختاری با بورژوازی در حال شکل‌گیری در بریتانیا گره می‌خورد. این مسئله کمک می‌کند که جریانی علیه دانشگاه‌های موجود شکل بگیرد که ربط و نسبتی قوی با نهاد پادشاهی داشت. در واقع این بورژوازی از جمجمه‌شناسی استفاده می‌کند برای اینکه علیه آنها یک نظریه‌ی روانشناسی اقامه بکند.

 داروین در طرح نظریه‌ی انتخاب طبیعی وامدار مالتوس است

داروین در طرح نظریه‌ی انتخاب طبیعی خیلی وامدار مالتوس است، او دقیقا از چه چیزی استفاده کرده که ما بتوانیم نقش مالتوس را در نظریه‌ی انتخاب طبیعی و منشا انواع حیاتی بدانیم؟

داروین در منشا انواع در چند جا از جمله در مقدمه‌اش و همچنین در اتوبیوگرافی‌اش اذعان می‌کند که من ایده‌ی اصلی نظریه‌ی انتخاب طبیعی را تحت تاثیر مالتوس پروراندم. به‌طور مشخص آن چیزی که به آن اشاره می‌کند یک اصلی است موسوم به «نابرابری رشد جمعیت و رشد منابع» در کتاب «رساله‌‌ای در باب اصل جمعیت» مالتوس. آنجا مالتوس از این حرف می‌زند که همیشه بین نرخ رشد جمعیت انسان‌ها و نرخ رشد منابع یک نابرابری وجود دارد که دلیل خیلی ساده‌ای دارد. آن هم این است که جمعیت انسان‌ها با نرخ «تصاعد هندسی» رشد می‌کند؛ یعنی هر بار عدد بعدی مضربی از عدد قبلی است و آن مضرب هم عدد ثابتی است. مثلا فرض کنید عدد اول دنباله، ۲ باشد و  مضرب هم ۲ باشد؛ ۲، ۴، ۸، ۱۶، ۳۲، ….. ولی منابع غذایی ما به شهادت تاریخ با «تصاعد حسابی» رشد می‌کند؛ ۲، ۴، ۶،‌ ۸،‌ ۱۰، …. در درازمدت اینها واگرا می‌شوند.

 اصل «نابرابری رشد جمعیت و رشد منابع»

مثال مالتوس جامعه‌ی آمریکا است که جامعه‌ای است که در آن موقع جمعیت آن خیلی سریع در حال رشد است چون منابع غذایی بسیار و زمین‌های کشاورزی زیادی دارد. به این صورت است که شما می‌بینید در هر ۲۵ سال جمعیت آمریکا دارد ۲ برابر می‌شود. بار اول که ۲ برابر می‌شود زمین هم ۲ برابر می‌شود. در ۲۵ سال دوم جمعیت‌شان دوباره ۲ برابر می‌شود یعنی ۴ برابر قبل،‌ ولی دیگر زمین نمی‌تواند این بار ۴ برابر قبل شود؛ به همان اندازه‌ای که دفعه‌ی قبل به آن اضافه شده است به آن اضافه می‌شود. بنابراین این نابرابری همیشه به‌وجود می‌آید. مالتوس این حرف را در رساله‌اش می‌زند و داروین می‌گوید که من به شکل خیلی اتفاقی و از باب سرگرمی این کتاب را مطالعه کردم. بعد آنجا تحت تاثیر قرار گرفتم و این ایده متولد شد. این اتفاق در همان دهه‌ی ۳۰ قرن ۱۹ ام می‌افتد، موقعی که داروین داشت به نظریه‌ی انتخاب طبیعی فکر می‌کرد؛ تقریبا بیشتر از ۲۰ سال قبل از منشا انواع. این چیزی است که داروین از مالتوس وام گرفت.

 اگر مالتوس نبود، چه بر سر نظریه‌ی انتخاب طبیعی می‌آمد؟

آیا این مجموعه شواهد می‌تواند ما را قانع کند که اگر مالتوس نبود، اصلا عجیب بود که انتظار داشته باشیم که نظریه‌ی انتخاب طبیعی طرح شود؟

پاسخ دادن به چنین سوالی خیلی سخت است. به خاطر اینکه ما معمولا می‌توانیم علل اتفاق افتادن پدیده‌ها را توضیح دهیم. و اینکه آیا این علل، شرط لازم اتفاق افتادن پدیده‌ها است هم پرسش سختی است. ما معمولا وقتی از علت حرف می‌زنیم، از علت به مثابه شرط کافی حرف می‌زنیم. می‌گوییم A اتفاق افتاد و اتفاق افتادن A، کافی بود برای اتفاق افتادن ‌‌B. این مفهوم شرطی کافی است. سوالی که شما می‌پرسید مفهوم شرط لازم است؛ یعنی آیا اگر A نبود، B اتفاق نمی‌افتاد؟ آیا وجود A ضروری بود برای اتفاق افتادن B؟ پاسخ به این سوال خیلی سخت است. به خاطر اینکه همیشه ممکن است یک ‘A وجود داشته باشد که آن ‘A هم کفایت می‌کرد برای وجود B.

 در غیاب مالتوس نظریه‌ی تکامل دست‌کم به این شکل صورت‌بندی نمی‌شد

اما اگر بخواهیم حدس بزنیم و مبتنی بر شواهد موجود بخواهیم ایده‌ای طرح کنیم به نظر می‌رسد که می‌شود گفت در غیاب مالتوس نظریه‌ی تکامل دست‌کم به این شکل صورت‌بندی نمی‌شد. شاهدش هم از آنجایی می‌آید که در این قضیه نه‌تنها داروین تحت تاثیر مالتوس بود که رقیب داروین در طرح نظریه‌ی انتخاب طبیعی یعنی آلفرد والاس هم چنانچه می‌گوید متاثر از مالتوس بود. نه تنها این دو که هربرت اسپنسر هم تحت تاثیر مالتوس بود. هربرت اسپنسر کسی است که قبل از داروین از ایده‌های مشابه -نه به شکل مفصل‌بندی‌شده و به پشتوانه‌ی شواهد بی‌شمار زیست‌شناسی- اما از چهارچوب کلی انتخاب طبیعی حرف زده بود. اسپنسر کتابی در ۱۸۴۴ نوشته بود، تحت عنوان فضای یک حکومت مطلوب (The Proper Sphere of Government). آنجا حرف‌هایی که می‌زند خیلی نزدیک است و او هم می‌گوید که من مالتوس را خوانده بودم و تحت تاثیرش قرار گرفته بودم. اینجا انگار در واقع مفهوم علت مشترک کار می‌کند. وقتی یک چیزی چند تا معلول داشته باشد و این علتِ همه‌ی آن معلول‌ها شود؛ اینجا ما می‌توانیم یک مقداری با اعتماد به نفس بیشتری بگوییم که این علت انگار شبیه به یک علت قوی‌تر و یک چیزی جدی‌تر در میان سایر علت‌ها است.

تصویر گلادیاتوری از رقابت زیستی 

اما ایده‌ای که داروین و دیگران از مالتوس گرفتند، صورت‌بندی به‌خصوصی از نظریه‌ی انتخاب طبیعی داد؛ به‌طور مشخص از مفهوم تنازع برای بقا یعنی وقتی که جمعیت‌ها ناچار باشند سر منابع رقابت بکنند و این رقابت به سرعت تبدیل به یک کشمکش بر سر مرگ‌وزندگی ‌شود. این هم از حرف‌هایی بود که او زده بود یعنی جمعیت‌هایی می‌مانند که دسترسی بیشتری به منابع داشته باشند. این تصویر گلادیاتوری از رقابت زیستی متاثر از یک همچون درکی از رقابت که در مالتوس متولد شده خلق شده است و ایده‌ی تنازع برای بقا متاثر از یک چنین چهارچوب نظری ایجاد شده است. این باعث می‌شود که یک‌سری از پدیده‌ها برای داروین در طبیعت (یعنی در صورت‌بندی نظریه‌ی انتخاب طبیعی) برجسته شوند و یک سری از پدیده‌ها در حاشیه قرار بگیرند و در سایه بروند. آن چیزهایی که در سایه رفتند عموما رفتارهای همکارانه و جمعی جمعیت‌ها (داخل یک جمعیت یا بین یک سری جمعیتها) یا حتی بین گونه‌ها بودند که اینها مثال‌های زیادی در زیست‌شناسی دارد. وقتی صورت‌بندی نظریه‌ی شما آن‌طور باشد اینها چیزی شبیه به ناهنجاری -anomaly- می‌شوند؛ چیزی شبیه به ناهنجاری‌هایی که نظریه‌ی شما سعی می‌کند اینها را درز بگیرد یا نادیده بگیرد یا دست کم از اهمیت آنها بکاهد. شواهد مؤید نظریه‌ی داروین (نظریه‌ی انتخاب طبیعی) بیشتر آن رفتارهای رقابت‌گرانه،‌ آن رفتارهایی که با مفهوم تنازع برای بقا خیلی خوب فهمیده می‌شوند هستند. رفتارهای همکارانه در حاشیه قرار می‌گیرد. این است که می‌گویم صورت‌بندی آن احتمالا فرق می‌کرد.

 اگر والاسِ سوسیالیست کتاب را نوشته بود

والاس به داروین نامه می‌نویسد و داروین را به صرافت می‌اندازد که کتابش را چاپ کند، اگر این اتفاق برعکس می‌افتاد و داروین به والاس نامه می‌نوشت و والاس کتابی بر این مبنا چاپ می‌کرد -با توجه به اینکه والاس یک سوسیالیست بود- چه تفاوتی می‌توانست ایجاد کند؟

جواب دادن به این سوال هم خیلی سخت است. ما می‌خواهیم ببینیم یک سناریویی که محقق نشده است، اگر محقق می‌شد به لحاظ تاریخی چه می‌شد. سخت است به این خاطر که ما فقط می‌توانیم از سناریویی حرف بزنیم که اتفاق افتاده است. ولی باز ببینید صورت‌بندی اولیه‌ی نظریه‌ی انتخاب طبیعی نزد این دو کم‌وبیش برابر است. داروین در ۱۸۵۸ مقاله‌ای را در انجمن لینه‌ای عرضه می‌کند که مقاله‌ی مشترک خودش و والاس است؛ مشترک نه به این معنی که آن را با هم نوشتند بلکه صرفا به این معنی که بخشی از آن مقاله نامه‌ای است که والاس برای داروین نوشته است و پیش‌نویس نظریه‌ی انتخاب طبیعی او است.

والاس به صراحت می‌گفت من یک سوسیالیست‌ام

بخشی از آن مقاله، طرح اولیه‌ی نظریه‌ی انتخاب طبیعی بود که داروین در ۱۸۳۷ نوشته بود و همان را ارائه کرد تا نشان دهد که من تقریبا ۲۰ سالی جلوتر این کار را کردم. درباره‌ی اینکه وقتی این نظریه توسعه می یابد چه تفاوت‌های مفهومی ممکن است وجود داشته باشد، کسی باید حرف بزند که این را تطبیق مقایسه‌ای کرده باشد و من به جزئیات صورت‌بندی والاس اشراف ندارم. چون ما معمولا راجع به صورت‌بندی داروین حرف می‌زنیم و مورخین تکامل هم به آن می‌پردازند. اما می‌دانیم که برخلاف داروین که اصلا علاقه نداشت تعابیر سیاسی از نظریه‌اش صورت بگیرد و نظریه‌اش با دیدگاه‌های سیاسی پیوند بخورد، والاس علاقه داشت و به صراحت می‌گفت من یک سوسیالیست‌ام و فکر می‌کنم زیست‌شناسی که من دارم از آن حرف می‌زنم در خدمت سوسیالیسم است و به سوسیالیسم کمک می‌کند.

 نگاه جمعیتی در والاس پررنگ‌تر بود

این به خاطر نگاه والاس به مجموعه‌ی رفتارهایی است که ما امروز به آن می‌گوییم رفتارهای نوع‌دوستانه و altruistic یعنی همین رفتارهای ایثارگرانه در دل طبیعت که او می‌دید. نگاه جمعیتی در والاس پررنگ‌تر بود. نگاه داروین به رقابت بین موجودات زنده تا اندازه‌ی زیادی فردگرایانه است. او در این رقابت، واحدهای رقابت را بعضا ارگانیسم‌ها و جمعیتها می‌بیند. ولی یک تنشی وجود دارد. خیلی‌ها معتقدند که انگار فردگرایی غلبه دارد (یعنی همان تفسیر گلادیاتوری). به نظر می‌رسد که این اعتقاد در والاس یک مقداری کمتر است. در او تفکر جمعیتی که بعدا به این اسم نام‌گذاری شد، غلبه دارد. به خاطر اینکه او فکر می‌کرد که وقتی این رقابت در واحد جمعیت صورت می‌گیرد؛ بین اقویا و ضعفا، اقویا، ضعفا را هم بالا می‌کشند و توزیع منابع به شکلی انجام می‌شود که سر جمع، گروه یک حد نصابی از منابع را داشته باشد. ولی تفسیر گلادیاتوری اصلا این‌جور نیست. این است که فکر می‌کنیم اگر قرار بود به‌جای داروینیسم، والاسیسم در تاریخ توسعه یابد و نسخه‌ی مرجع نظریه‌ی تکامل شود‌، تا اندازه‌ای می‌توانست این اتفاق بیفتد. یکی از مهم‌ترین کارها در این راستا، کتاب «یاری متقابل» اثر کروپوتکین است که باعث شد به‌خصوص در شوروی یک سنت اقلیتی در داروینیسم و زیست‌شناسی تکاملی به وجود بیاید. حتی ممکن بود آن سنت، سنت اکثریت شود و این بازگشتی که به‌ویژه از دهه‌ی ۱۹۹۰ دوباره به یک چنین تفکری در زیست‌شناسی صورت گرفته است می‌توانست دست بالا را داشته باشد.

 آن اصلی که داروین از مالتوس وام گرفت نادرست بود!

در هر صورت نظریه‌ی داروین تقویت بیشتری برای اندیشه‌های راست شد؟

همین‌طور است. هم به لحاظ محتوایی آن صورت‌بندیِ به‌خصوص ربط ارگانیکی داشت با اندیشه‌ی راست، هم اینکه نظریه‌ی داروین به لحاظ نهادی توسط چنین جریاناتی استفاده شد و در افکار عمومی به یک چنین شکلی فهمیده شد. 

جالب است که الان دیگر وقتی به اقتصاد سیاسی قرن ۱۹ ام نگاه می‌کنیم می‌بینیم که آن اصلی که داروین از مالتوس وام گرفته بود، اصل کم‌وبیش نادرستی است! آن‌چنانکه خود مالتوس بعدا در کتاب اقتصاد سیاسی‌اش هیچ اشاره‌ای به آن اصل نابرابری نمی‌کند و دیگر متون اصلی اقتصاد سیاسی کلاسیک در قرن ۱۹ ام هم اشاره‌ای به آن ندارند. در کتاب ریکاردو اثری از آن نمی‌بینیم. در کتاب جان استوارت میل از آن اصل به‌عنوان یک اصل غلط و ناموفق یاد می‌شود! جان استوارت میل می‌گوید که اساسا این اصل به لحاظ ریاضیاتی هم دقیق نیست و اصلا طاقت دقت نظری ندارد چون اصلا اصل درستی نیست. ولی به لحاظ تاریخی آن چیزی که جالب است این است که داروین از یک اصل مخدوش در اقتصاد سیاسی بریتانیایی استفاده کرد و شاید اگر این کار را نمی‌کرد، هیچ‌وقت ذکری از این اصل در تاریخ نمی‌شد. در حالی که الان در تاریخ‌های زیست‌شناسی و نظریه‌ی تکاملی که نوشته می‌شود، اسمی هم از این اصل برده می‌شود.

 مالتوس «تحول شیوه‌های تولید» را در نظر نگرفته بود

دلیل اینکه اصل نابرابری که از آن استفاده شده بود نادرست بود و طاقت عددی بیشتر را نداشت، چه بوده است؟

دلیلش این است که رشد منابع غذایی آن‌طور که مالتوس فکر می‌کرد به شکل «حسابی» اتفاق نمی‌افتد؛ تصاعد حسابی نیست. مالتوس چیز مهمی را ندیده بود و آن هم «تحول شیوه‌های تولید» بود. انگار فرض او این بود که شیوه‌ی تولید ثابت است؛ نیروی آدم‌ها بیشتر می‌شود ولی ظرفیت طبیعت برای بیشتر کردن منابع ثابت است. در حالی که آن چیزی که آدمی‌زاد را از بقیه‌ی گونه‌ها متفاوت کرد، فناوری و نوآوری در خلق فناوری‌ها و ابداع شیوه‌های تولید جدید است که نه‌تنها به شکل «تصاعدی» که بعضا به شکل «نمایی» رشد منابع غذایی را متحول می‌کند. اگر شما این را وارد بکنید، آن‌وقت می‌بینید که این‌جوری نیست که رشد جمعیت از رشد منابع غذایی خیلی فاصله بگیرد.

اگر داروین از این اصل استفاده نمی‌کرد چه می‌شد؟

به نظر می‌رسید که شاید کمتر اشاره‌ای به آن می‌شد. چون که در متون مهم سنت اقتصادی کلاسیک از همان مقطع چندان به آن پرداخته نشده است.

جریان عمومیِ دادوستد بین علوم طبیعی و علوم اجتماعی

چرا وامی که مالتوس از داروین می‌گیرد خلاف جهت جریان عمومیِ دادوستد بین علوم طبیعی و علوم اجتماعی است؟

وقتی که ما به تاریخ علم نگاه می‌کنیم به‌خصوص در دوران مدرن، اتفاقی که می‌افتد این است که علوم اجتماعی و علوم انسانی یعنی جامعه‌شناسی، اقتصاد، روانشناسی،‌ مطالعات تاریخی تا مطالعات هنر و فلسفه، مصرف‌کننده‌ی دستاوردهای علوم طبیعی‌اند. یعنی اینها بر پایه‌ی آن ایده‌ها چیزهایی را از آنها می‌گیرند. کمتر اتفاق می‌افتد که کسی در زمین‌شناسی و زیست‌شناسی از فلسفه استفاده کند. البته بین دوران باستان و دوران مدرن واقعا باید اینجا تفاوت گذاشت. یعنی در دوران باستان و از جمله در سنت مسلمانان همیشه گفته می‌شده است که فلسفه پادشاه علوم مختلف است؛ مادر علوم است. فکر می‌کردند که بقیه‌ی علوم بر پایه‌هایی سوار می‌شوند که فلسفه می‌گذارد و تثبیت می‌کند. در دوره‌ی مدرن این تصویر خیلی متحول شد یعنی شما در متن جان لاک می‌بینید که از فلسفه به‌عنوان خدمتکار یا کنیز علوم حرف می‌زند یعنی کار اصلی فلسفه را این می‌بیند که بایستی ابهامات مفهومی را برطرف کند، فضای غبارآلودِ پیش پای علم را جاروب کند و این مشکلات و مسائل را از سر راه علم بردارد تا علم جلو برود. به این معنی می‌گوید که فلسفه خدمتکار علم است. حواس‌مان باشد که این تصویر واقعا جابه‌جا شده است.

در خصوص دوران جدید واقعا می‌شود این حرف را زد که علوم انسانی و اجتماعی خیلی مصرف‌کننده هستند. آن چیزی که مصرف می‌کنند هم بیشتر از اینکه محصولات نهایی علم باشد -یعنی اصل ایده‌های علمی و نظریه‌های علمی کارشده و مبتنی بر شواهد- الهام‌گیری از روش‌شناسی علوم طبیعی است. در همین قرن ۱۹ اِگوست کنت از فیزیک اجتماعی حرف می‌زند. منظورش این نیست که شما بیایید نظریه‌ی نیوتن را در سطح جامعه به کار بگیرید؛ چه اینکه بعضی‌ها واقعا به کار می گرفتند. همان‌طور که بعضی‌ها سعی کردند یک بیولوژی نیوتنی عرضه بکنند (یعنی مبتنی بر نیرو، جریان‌های الکتریکی و … فرایندهای بیولوژیکی ارگانیسم را توضیح دهند)، کسانی هم هستند که سعی کردند آناتومی و دینامیک جامعه را با مفاهیم فیزیکی توضیح بدهند.

اما این خیلی تصویر خامی است. تصویر جدی‌تر آن این بود که ما از روش‌شناسی فیزیکی استفاده کنیم؛ یعنی سعی کنیم قوانین جهان‌شمول -universal- مبتنی بر شواهد و با دامنه‌ی طبیعی بالا را در جامعه‌شناسی بپروریم. مثلا آن کاری که مارکس هم تلاش می‌کرد بکند. چون مارکس هم در کتاب «سرمایه» می‌گوید که من به دنبال به دست دادن نظریه ای در باب سرمایه‌داری (به‌ویژه بریتانیایی) هستم که قوانینی به دست می‌دهد با الگوی قوانینی که کپلر برای حرکت اجرام سماوی به دست داده بود. این نوعی از الهام‌گیری روش‌شناختی است. یا اگر از ایده‌های علمی الهام بگیرد از ایده‌ها درشکل خیلی بنیادی و انتزاعی خودش حرف می زند؛ مثل تجدید نظر در مفهوم زمان، تجدید نظر در مفهوم حرکت یا در مفهوم نیرو. یعنی به یک شکل انتزاعی و نه از نظریه‌های خیلی ساخته‌وپرداخته‌شده و محصولات نهایی علم الهام می‌گیرد.

اتفاقی که می‌افتد از چند جهت خلاف عادت تاریخ علم است

اما اینجا اتفاقی که دارد می‌افتد از چند جهت خلاف عادت تاریخ علم است،‌ یکی از این جهت که اینجا زیست‌شناسی دارد به مثابه یکی از علوم طبیعی از علوم اجتماعی -که اینجا اقتصاد سیاسی است- ایده‌ای را وام می‌گیرد. دوم اینکه دارد ایده‌ای را وام می‌گیرد که خیلی بنیادی و پایه‌ای یا روش‌شناختی متافیزیکی نیست، یک اصل -principle- است. با آوردن این اصل بین محیط اجتماعی و محیط زیستی یک آنالوژی برقرار می‌کند و بعد اینجا تقریبا از همان سازوکار دارد حرف می‌زند. جالب‌تر از همه این است که معمولا در علوم اجتماعی از نظریه‌هایی از اصول طبیعی استفاده می‌شد که جا افتاده بود و دانشمندان علوم اجتماعی سر آن اتفاق نظر داشتند، یعنی توافق عمومی شکل گرفته بود و به یکی از بدیهیات علمی تبدیل می‌شد و بعد در علوم اجتماعی و انسانی سرریز می‌کرد. اما اینجا داروین از ایده‌ای استفاده کرده است که نه‌تنها اجماعی روی آن نبوده که مخدوش بوده است .

 داروین به لحاظ شخصیتی و سیاسی محافظه‌کار بود

آیا بین داروین و مالتوس علاوه بر ربط و نسبت محتوایی، ربط و نسبت بیرونی هم وجود داشته است؟

داروین به لحاظ سیاسی محافظه‌کار بود و محافظه‌کار به هر دو معنی. یعنی داروین آدمی بود که تا اندازه‌ای ابا داشت از اینکه دیدگاه‌های سیاسی خودش را طرح بکند. او به دلایل متعدد علاقه نداشت که اصلا وارد مناقشات و مجادلات سیاسی شود. بخشی از این دلایل احتمالا روحیه‌ی فردی او بود که حوصله‌ی این درگیری‌ها را نداشته است. بخشی دیگر از این دلایل هم به این برمی‌گردد که دوست نداشته است نظریه‌اش وارد چنین مجادلاتی شود. به خاطر اینکه خودش می‌فهمید که اگر در مسائل سیاسی-اجتماعی اتخاذ موضعی بکند، این اتخاذ موضع خیلی سریع با نظریه‌اش در اذهان عمومی گره خواهد خورد؛ چه اینکه داروین دیده بود که خیلی سریع به این نظریه واکنش سیاسی نشان داده شده است. مثلا در یکی از نامه‌هایش به چارلز لایل تقریبا ۶ ماه بعد از چاپ منشا انواع، به مقاله‌ای در روزنامه‌ی گاردین منچستر -که نیای روزنامه‌ی گاردین امروز است- اشاره می‌کند. دعوایی بین یکی از ادیتورها و بقیه‌ی ادیتورهای روزنامه هست. آن دعوا را ادیتور با ارجاع به نظریه‌ی داروین طرح می‌کند و یک چنین دیدگاهی که در آن گفته می‌شود که الحق لمن غلب. داروین خیلی تعجب کرده بود که چقدر سریع دستاویز یک دعوای سیاسی قرار گرفته است و نمونه‌های بعدی آن هم مفصل‌تر بود.

نکته این است که داروین به لحاظ شخصیتی در این قصه محافظه‌کار بود و البته به لحاظ سیاسی هم محافظه‌کار بود. یعنی به هر حال به لحاظ سیاسی یک آدم انقلابی نبود. همیشه به «پیشرفت تدریجی» باور داشت. یعنی همچنان‌که در زیست‌شناسی‌اش به پیشرفت تدریجی طبیعت باور داشت (نسخه‌ای از تکامل که معرفی می‌کند، تکامل تدریجی است)، در اصلاحات اجتماعی هم مثلا در خصوص پدیده‌ی برده‌داری و در خصوص آموزش زنان باز به پیشرفت تدریجی باور داشت. به این معنی که مثلا داروین در کتاب «تبار انسان» که بعدا نوشت، از این حرف نمی‌زد که بین زن و مرد تفاوت‌هایی ذاتی از حیث قوای ذهنی و فعالیت‌های والای ذهنی وجود دارد. او می‌گفت آن بخشی از تفاوتی که الان می‌بینیم به احتمال زیاد محصول آموزش و محصول انتظاراتی است که -به‌خصوص در چهارچوب انتخاب جنسی- از زن و مرد وجود داشته است. یعنی مردها ناچار بودند که قدرت حل مسئله‌ی بیشتری پیدا بکنند، برای اینکه به‌واسطه‌ی قدرت حل مسئله‌ی بیشتر موجودات کارآمدتری به نظر برسند و از قبل این کارآمدی در انتخاب جنسی شانس بیشتری داشته باشند. یعنی به زبان جانوری با ماده‌های بیشتری جفت‌گیری کنند یا به زبان انسانی زنان بیشتری را به‌عنوان همسر بپذیرند.

داروین: نباید گام‌های انقلابی برداشت

ولی معمولا زنان کمتر این چالش را داشتند و بنابراین کمتر وارد فعالیت‌های فکری شدند. اما اگر این صورت‌بندی شرایط اولیه عوض بشود و فعالیت‌های فکری بخشی از چیزی باشد که زنان نیاز دارند برای اینکه به لحاظ اجتماعی ارتقاء پیدا بکنند و بعد آموزش‌های متناسب با آن را ببینند، آن‌وقت شما می‌بینید که طی چند نسل شرایط متفاوت می‌شود. بنابراین داروین آدمی نبوده است که به یک تفاوت جبری زیستی بین زن و مرد -مثلا از حیث قوای جنسی- قائل باشد. این بحث در این دوره بحث بسیار بسیار داغی است. در خصوص برده‌داری هم نظر داروین همین‌طور بوده و ایده‌اش این بوده است که این تفاوت در درازمدت می‌تواند زایل شود. این همان ایده‌ی محافظه‌کاری است که می‌شود جلو رفت ولی خیلی مرحله به مرحله؛ نباید گام‌های انقلابی برداشت و نباید به دنبال تحولات دفعی و هزینه‌بر رفت.

 ضرورتی نداشت که ایده‌های مالتوس حتما توسط داروین خوانده شود

وامی که داروین برای نظریه‌ی انتخاب طبیعی گرفته است صرفا از مالتوس بوده یا به چهارچوب نظریه‌های کلان‌تری هم مربوط بوده است؟

بعضی‌ها گفتند که درست است که داروین با ارجاع به مالتوس، نظریه‌ی انتخاب طبیعی را معرفی می‌کند، اما واقعیت فراتری وجود دارد که ما باید انگار کمی از متن فراتر برویم و یک واقعیت تاریخی-اجتماعی را ببینیم. از یک جور تاثیرگذاری «ساختاری» یا «گفتمانی» دارند حرف می‌زنند؛ هم می‌توان آن را گفتمانی صورت‌بندی کرد و هم ساختاری.

ربط و نسبت گفتمانی

تاثیرگذاری گفتمانی را این‌طور می‌شود توضیح داد که درواقع داروین از گفتمان غالب بر اقتصاد سیاسی کلاسیک تاثیر پذیرفته است که یکی از ظهورات و تبلورات آن در این تز مالتوس است. ولی ایده‌های کلان‌تر رقابت،‌ تنازع برای بقا، پیشرفت تدریجی و این تیپ ایده‌ها، ایده‌هایی هستند که سکه‌ی رایج اقتصاد سیاسی کلاسیک‌اند. ضرورتی نداشت که ایده‌های مالتوس حتما توسط داروین خوانده شود. متون مشابه هم همین تیپ ایده‌ها را به ذهن مخاطب القا می‌کند. در واقع تور متشکل از این مفاهیم در اقتصاد سیاسی ساخته شده است. سازوکار و عملکرد اینها و دینامیک اجتماعی بر پایه‌ی این مفاهیم بنیادی ساخته شده است. حالا شما می‌توانید این مفاهیم و تور آنها را از محیط اجتماعی بردارید و در محیط زیستی بگذارید. بنابراین داروین در واقع متاثر از گفتمان اقتصاد سیاسی کلاسیک است. این یک‌جور ربط و نسبت گفتمانی -discursive- است.

ربط و نسبت ساختاری 

اما حتی می‌شود ربط و نسبت ساختاری برقرار کرد یا از یک مفهوم کلان‌تری مثل روح زمان به شکل استعاری حرف زد. گفته می شود دوره، دوره‌ی علوم بورژوازی‌ بوده و این علوم یکی-یکی داشتند ساخته می‌شدند. علومی که به سوژه‌ها و موضوعات خودشان (چه محیط اجتماعی باشد، چه محیط زیستی) جهت‌گیری مشابهی دارند و از یک جور آناتومی مشابهی برخوردارند. این دیدگاه حتی در بین زیست‌شناسان برجسته هم طرفدار دارد.

مارکسیست‌ها چه می‌گویند؟

دو نمونه‌اش استیفن جی گولد و ریچارد لوونتین هستند که از این تعبير علوم بورژوایی حرف می‌زنند و نظریه‌ی تکامل را هم شعبه‌ای از این علوم می‌دانند. بنابراین آن را متاثر از یک روح بزرگ‌تری که انگار جاری و ساری در علوم آن مقطع است می‌دانند. نکته‌ی جالب این است که هر دوی این دو متفکر، متفکرینی کم‌وبیش مارکسیست‌اند. یعنی هم تعلقاتی داشتند و هم در یک دوره‌ای از زندگی خودشان به شکل رسمی خود را مارکسیست می‌دانستند. و با این حال دارند از تاثیرپذیری نظریه‌ی داروین از علوم بورژوازی و قرار دادن زیست‌شناسی در چهارچوب علوم بورژوازی حرف می‌زنند. هرچند که چنین رویکردهایی در تاریخ علم از مختصات تاریخ علم مارکسیستی است و از این جهت اتفاق عجیبی نیست.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا