خرید تور تابستان ایران بوم گردی

خسرو سیف درگذشت [+چند مصاحبه با او]

خسرو سیف، دبیرکل حزب ملت ایران، امروز ۲۲ تیر ۱۴۰۰ در ۸۵ سالگی بر اثر ابتلا به کرونا درگذشت. او پس از داریوش فروهر رهبری حزب ملت ایران را بر عهده داشت.

کانال تاریخ ایرانی که این خبر را اعلام کرده است پیشتر بارها با او مصاحبه‌هایی کرده بود که یکی از آنها در پی می‌آید.


عوامل حکومت باعث خودکشی تختی شدند

۲۲ دی ۱۳۹۳، تاریخ ایرانی: عضو حزب ملت ایران است و بعد از داریوش فروهر، رئیس حزب شد. با غلامرضا تختی از همان زمان ورودش به جبهه ملی آشناست. گاهی با هم کوه می‌رفتند و در خانه رهبران جبهه ملی همدیگر را می‌دیدند. خسرو سیف، در گفت‌وگو با «تاریخ ایرانی» از تختی می‌گوید. او معتقد است که در تختی همه خصلت‌هایی که می‌تواند یک فرد را ماندگار کند وجود داشت. بر این باور است که تختی خودکشی کرد و عوامل حکومت بودند که او را به این سمت کشاندند.

***

تختی را به عنوان قهرمان کشتی و افتخارآور میادین ورزشی می‌شناسند این در حالی است که در زمانه او مدال‌آوران دیگر هم بودند که چه بسا در حرفه کشتی از تختی خیلی موفق‌تر بودند و مدال‌های بیشتری هم گرفتند. اما تختی یک شخصیت چندوجهی است. یک شخصیت سیاسی است و اخلاق پهلوانی‌اش معروف است. جدای همه این‌ها، به اعتقاد شما ماندگاری و متفاوت ماندن تختی از دیگر کشتی‌گیران هم‌قطارش چقدر به نحوه مرگش مرتبط است؟

من معتقدم که بیشتر آدم‌های بزرگ خودشان مرگشان را انتخاب می‌کنند. آدم‌های بزرگ اکثراً به مرگ طبیعی نمی‌میرند. خوشبختانه در تختی همه خصوصیاتی که می‌تواند باعث ماندگاری یک فرد شود جمع بود. علت ماندگاری او همین است. من در ادامه به جزئیات ویژگی‌های شخصیتی تختی اشاره می‌کنم. ورزشکاران ما در گذشته ویژگی‌های خاصی داشتند که باعث می‌شد به آن‌ها پهلوان و جوانمرد بگویند. تختی ضمن اینکه مردمی بود و در محله خانی‌آباد که جنوبی‌ترین نقطه آن وقت تهران بود، بزرگ شده بود، نیکی‌ و جوانمردی هم در او جمع بود. مضاف بر اینکه یک چهره‌ای سیاسی بود. زمانه‌ای که او در آن رشد می‌کرد همزمان شده بود با اوج احساسات ملی‌گرایی. باید به مقطع زمانی‌ای که تختی در آن می‌زیست توجه داشت. تختی در کسوت یک ورزشکار با همه خصوصیاتش این راه را انتخاب کرد و با ملی‌گراها همراه شد. تختی راه سیاسی‌اش را انتخاب کرد. نه اینکه دیگر ورزشکاران و کشتی‌گیران مخالف این موج ملی‌گرایی بودند. شاید دیگرانی هم همدل بودند اما بروز نمی‌دادند و زندگی خودشان را داشتند.

خود شما کی و چطور با تختی آشنا شدید؟

در همین جمع دوستان جبهه ملی آشنا شدیم. ما با هم کوه می‌رفتیم البته او زیاد اهل کوهنوردی نبود. اما برای وزن کم کردن گاهی می‌آمد. من زیاد اهل کوه رفتن بودم. یادم هست در طول مسیر رفت و برگشت سرش همین‌طور پایین بود، هر کس او را می‌دید جلو می‌آمد سلام می‌کرد، او همان‌طور که سرش پایین بود جواب سلامشان را می‌داد. هیچ تکبر و خودنمایی‌ای در او نبود. با یک نفر که می‌خواست صحبت کند سرخ و سفید می‌شد.

درباره شخصیت او گفته می‌شود که کمرو یا خجالتی بود.

نمی‌شود گفت که کمرو بود چون در جمع دوستان خیلی هم خوش‌مشرب بود، جک می‌گفت و می‌خندید اما وقتی می‌آمد در مقابل عموم یک شرم حضور داشت. اوایل دهه ۴۰ گروهی از رهبران جبهه ملی و عده‌ای از دوستان منزل مهندس تقوی در خیابان ژاله دعوت داشتیم. دکتر سنجابی، صدیقی، حسیبی و دیگران هم بودند. من هم در آن زمان جوانی بیش نبودم. تختی هم دعوت بود. سر ناهار دیدم تختی نیست، سؤال کردم گفتند غذایت را بخور. اصرار کردم گفتم می‌خواهم بدانم تختی کجاست؟ من را به سمت اتاقی هدایت کردند، دیدم تختی روی زمین نشسته و سفره‌ای جلویش پهن است و دارد ناهارش را می‌خورد. گفتم که می‌خواستیم امروز را در کنار تو ناهار بخوریم. گفت اگر می‌خواهی با من غذا بخوری بنشین کنارم اگر می‌خواهی من غذا نخورم من را ببر سر آن میز. اصلاً اهل رستوران رفتن و کاباره و این‌ها نبود.

عادت به غذا خوردن پشت میز نداشت؟

در جمع رویش نمی‌شد غذا بخورد. نه هر جمعی بلکه جمعی که یکسری رجال و بزرگان جبهه ملی بودند. بالاخره با آن‌ها رودربایستی داشت و راحت نبود. گفتم راحت باش غذایت را بخور. یادم هست از مسابقات روسیه برگشته بود. برای استقبالش رفته بودیم میدان راه‌آهن. جمعیت زیادی هم آمده بودند اما او با ما نیامد، هر چه اصرار کردم گفت نه باید بروم پیش بچه‌های خانی‌آباد، ولی شب آمد پیش ما. من بودم، سعید فاطمی و علی زندی و چند نفر دیگر هم بودند. یک نفر پیشنهاد کرد که امشب به افتخار تختی برویم کاباره شکوفه نو. تختی گفت من نمی‌آیم. اصرار کردند دید حریف نمی‌شود سکوت کرد. سوار ماشین شدیم و رفتیم. موقع پیاده شدن دیدیم که تختی پیاده نمی‌شود. گفت، گفتم که نمی‌آیم. من این‌جور جاها نمی‌آیم، همه سوار شدیم برگشتیم. درحالی که بقیه کشتی‌گیرها اصلاً این چیزها برایشان مطرح نبود. منظورم این نیست که نقطه ضعف بقیه بود نه، مقصودم این است که تختی تفاوت‌هایی داشت که ماندگار بود. چیزهایی برایش مهم بود که برای دیگران نبود. وقتی برای مسابقات جهانی می‌رفت از آنجا سوغات‌هایی با تصاویر مصدق می‌آورد، فندک، بشقاب و پتو. خطرناک بود اما او می‌آورد به دوستان می‌داد، به خود من یک بشقاب با تصویر مصدق داد. وقتی من مسئول باشگاه جبهه ملی بودم آن را زده بودم بالای سرم.

هنوز دارید آن را؟

نه، دادم به آقای فروهر. یک بار تیم کشتی در دانشکده افسری اردو داشت. دوستی داشتیم به نام آقای علی زندی که قهرمان بوکس بود. آمد پیش من گفت می‌خواهیم برویم تختی را ببینیم، تو هم می‌آیی؟ گفتم آره. یادم هست مصادف بود با زمانی که امامعلی حبیبی که او هم کشتی‌گیر بود علیه تختی حرف‌هایی زده بود. به تختی گفتم یک چیزی بگو در جوابش. گفت نه این حرف‌های حبیبی نیست. روزنامه‌ها از خودشان نوشته‌اند. ببینید بزرگواری تا کجا؟ همه می‌دانستند که حبیبی علیه او صحبت می‌کند.

البته گویا او بعد نماینده مجلس شد.

بله برای اینکه روبه‌روی تختی قرارش دهند او را وارد مجلس کردند.

عبدالله موحد گفته تختی سیاسی نبود، یک آدم آزاده بود که به زور او را سیاسی کردند.

اصلاً چنین چیزی نیست. مگر کسی مثل امامعلی حبیبی خودش سیاسی بود؟ اتفاقاً این حکومت بود که سعی داشت از برخی وزرشکاران به نفع خود بهره‌برداری سیاسی کند، کاری که با تختی نتوانست بکند و این رمز ماندگاری و تفاوت تختی بود. حبیبی که نماینده مجلس شده بود، هر سال در سالگرد کودتای ۲۸ مرداد که رژیم نام قیام ملی به آن داده بود، در میدان مخبرالدوله به نمایندگی از وزرشکاران سخنرانی می‌کرد. اما تختی اصلاً دنبال جاه و مقام نبود. تازه رهبران جبهه ملی برای اینکه کمی جلو او را بگیرند که تند نرود نصیحتش می‌کردند. تختی به حمایت از گروه محروم جامعه که با آن‌ها دمخور بود و راه مصدق، مسیر سیاسی‌اش را انتخاب کرد و همین باعث شد که بر محبوبیت او افزوده شود.

مسیر سیاسی‌ای که تختی پیمود تا به فعالیت در جبهه ملی رسید، مسیر یک‌باره‌ای نبود و مانند بسیاری او هم چند حزب را طی کرد مثلاً یک دوره عضو حزب زحمتکشان بود، بعد وارد حزب نیروی سوم به رهبری خنجی و خلیل ملکی شد و بعد هم وارد جبهه ملی شد.

تختی هیچ وقت عضو زحمتکشان نبود. عضو رسمی هیچ حزبی نبود. دوستانی داشت که عضو حزب مردم ایران بودند و در این مسیر با همه گروه‌های عضو جبهه ملی آشنا شد. تختی با همه طرفداران مصدق مرتبط بود. با ما هم در این مسیر آشنا شد. یک دوستی داشت به اسم آقای جیره‌بندی که صاحب یک شیرینی‌فروشی در میدان انقلاب یا مجسمه آن زمان بود. اکثراً پاتوق تختی هم همانجا بود. یا مرحوم خرمشاهی که کلاس آموزش رانندگی در امیرآباد داشت، یا آقایی بود معروف به امیر سیاه که «کالج بار» معروف را داشت، الان به ساختمان مرکزی شرکت مترو بدل شده است. از این جمع خرمشاهی جزو گروه خنجی و نیروی سوم بود.

نحوه ورودش به شورای جبهه ملی چطور بود؟ گفته می‌شود که از طریق آقای شاه‌حسینی وارد شد.

شاه‌حسینی آن زمان جوان بود و چهره شناخته‌شده‌ای نداشت. شاید عکسش صادق بوده است.

پس چطور وارد شد؟ ممکن است از طریق آقای حسیبی بوده که بعداً هم وصی او شد؟

حالا حسیبی را بگویید یک حرفی. برای ورود به کنگره جبهه ملی، افرادی از کمیته‌های مختلف معرفی می‌شدند، مثل بازار، دانشجویان، ورزشکاران. تختی مسئول کمیته ورزشکاران بود. در مراسم‌های مختلف ما به تختی می‌گفتیم که ۱۰، ۱۵ تا از افرادت را به ما بده، مثلاً برای انتظامات نیرو می‌خواستیم می‌گفتیم چند ورزشکار بفرست.

شما چه تحلیلی درباره مرگ تختی دارید؟

ما که اصلاً فکرش را نمی‌کردیم. اما خب وقتی مسیر زندگی او را دنبال کنیم می‌شود فهمید او چطور به جایی رسید که چنین کاری کرد. تختی علاوه بر اینکه ازدواج کرده بود اما تعهداتش به خانواده خودش سر جایش بود، چون سرپرست خانواده‌اش هم بود. در راه‌آهن شاغل بود اما از کار بیکارش کردند. با این حال زیر بار هیچ کمکی هم نمی‌رفت. شاهد بودم در سخت‌ترین شرایط زندگی‌اش به او پیشنهاد کردند که از عکسش برای تبلیغات تیغ ریش‌تراشی استفاده شود و ۲۵ هزار تومان بگیرد اما زیر بار نرفت. بالاترین جایزه بلیت بخت‌آزمایی آن زمان ۲۵ هزار تومان بود، با این پول می‌شد یک خانه خرید. همین امیر سیاه که «کالج بار» را داشت وضع مالی‌اش خیلی خوب بود می‌توانست به او کمک کند و حتماً پیشنهادهایی هم داشته اما امکان نداشت از او کمک بگیرد. برادرانش هم چالش‌هایی برایش ایجاد می‌کردند. تنگناهای مالی رویش فشار می‌آورد.

چرا از کار بیکارش کردند؟

نه فقط شغلش که از میدان‌های ورزشی هم کم کم داشتند کنارش می‌گذاشتند. سالن کشتی محمدرضا شاه کنار پارک شهر بود اما دستور داده بودند که نگذارند او وارد شود. کشتی داشت از رادیو مستقیم پخش می‌شد. دوستانش او را آوردند، از در پشتی بردند داخل. همانجا بود که صدای تختی تختی گفتن از سوی جمعیت بلند شد و بلافاصله برنامه رادیو قطع شد و شاهپور غلامرضا که آنجا حضور داشت بیرون رفت.

این روایت گویا خیلی بین مردم مشهور می‌شود.

بله. این ابراز احساسات در آن سال‌ها به اوج رسیده بود.

برخی از حسادت‌های شاهپور غلامرضا پهلوی نسبت به تختی می‌گویند و ریشه بغض دربار نسبت به او را از همین‌ جا ناشی می‌دانند.

ابداً. نسبت به چه چیزی حسادت کند؟ مگر ورزشکار بوده است؟ این یک برنامه کلی دربار بود. شاه می‌دانست که تختی در جبهه ملی است و جبهه ملی خنجر تیزی بود که شاه به آن حساسیت داشت. خیلی‌ها عضو جبهه ملی بودند اما تختی مطرح بود، پهلوان بود، محبوب بود. تختی را نمی‌شد راحت حذف کرد. این فشارهای روحی روی او آمده بود که دست به این کار زد. او خودکشی کرد اما عواملی باعث این خودکشی شد. این عوامل به حکومت باز می‌گردد.

همان زمان روزنامه‌ها از اختلافات خانوادگی او نوشتند و همین را عامل خودکشی او دانستند.

این‌ها بحث‌های انحرافی بود. همسرش تا زمان مرگ ازدواج نکرد.

برخی از رازی گفتند که شهلا توکلی در دل داشت و تا آخر این را حفظ کرد و به زبان نیاورد. با هیچ رسانه‌ای هم گفت‌وگو نکرد.

بسیار کار درستی کرد. می‌گویند اختلاف فرهنگی داشتند، درست است اما این اختلافات که باعث نمی‌شود کسی خودکشی کند. یادم هست همان شب که او خودکشی کرد، تعدادی از دوستان از جمله آقای جیره‌بندی با یک ماشین آمدند دنبال من. تختی چند دوست شمالی داشت که آن‌ها هم در ماشین بودند و من نمی‌شناختمشان. من دوستان سیاسی‌اش را می‌شناختم. یکی از آن‌ها در همان حالت ناراحتی مدام توی سرش می‌زد و می‌گفت که او هفته قبل آمده بود شمال و می‌گفت که من می‌خواهم خودم را بکشم ولی ما باور نکردیم و فکر کردیم دارد شوخی می‌کند. سر به سرش گذاشتیم و گفتیم کی حلوایت را بخوریم. گریه می‌کرد و به خودش لعنت می‌فرستاد که من نفهمیدم، او جدی گفت و من نفهمیدم.

نشانه‌های دیگری هم بوده. همین‌ که مدتی قبل دکتر حسیبی را وصی خودش می‌کند.

ما نمی‌توانستیم تصور کنیم که در اوج افتخار علیرغم مسائل مالی چنین تصمیمی بگیرد.

درگذشت دکتر مصدق در تالمات روحی او چقدر مؤثر بوده است؟

نه مؤثر نبود. او اعتقاد به مبارزه داشت، خودکشی که مبارزه نیست. حتماً در جریان نقش او در زلزله بوئین‌زهرا هستید. نمی‌دانید مردم چه استقبالی از این حرکت تختی کردند. نه افسردگی نبود. پس باید همه طرفداران دکتر مصدق خودکشی می‌کردند. او در عقیده‌اش استوار بود. فشار دستگاه باعث خودکشی او شد. همه امکانات زندگی‌اش را از او گرفتند.

ولی او امکانات دیگری داشت، بالاخره آدم موجهی بود، روابطی داشت. می‌گویند قطعه زمین مرغوبی در فرشته داشته و این‌طور هم نبوده که فشار مالی باعث خودکشی‌اش شود.

نباید از تختی انتظار داشت که برود یک مغازه باز کند، نه اینکه عیب باشد بلکه او در شرایطی بود که فرصت این کار را نداشت. من خودکشی او را تأیید نمی‌کنم اما معتقدم که عوامل حکومت بودند که او را به این سمت کشاندند. البته یادم هست وقتی که می‌خواستیم در ابن‌بابویه او را به خاک بسپاریم، دکتر حسیبی به من گفت پشت سرش کمی سیاه بود. تختی برادری داشت و در موقع خاکسپاری یا مراسم هفتم، دوستان به من گفتند که سرهنگ خسروانی به او گفته در مصاحبه‌ای، علت خودکشی را مسائل خانوادگی عنوان کند. به من گفتند برو با او صحبت کن. از قبل با او آشنایی نداشتم ولی رفتم خودم را معرفی کردم و گفتم شما در زمان حیات برادرتان هر کاری لازم بود کردید الان اگر چنین صحبتی کنید جز اینکه خودتان را خراب کنید کار دیگری نمی‌کنید.

چرا دستگاه حکومت این قدر اصرار داشت که برای خودکشی تختی دلیل دست‌وپا کند؟

وقتی تختی فوت کرد، شاه ایران نبود اما گفته شد بعداً فیلم تشییع جنازه را به او نشان دادند، عصبانی شده و گفته بود چرا جلوی این موضوع را نگرفتید و گذاشتید چنین جمعیتی جمع شوند.

البته بعدها خبرنگار روزنامه کیهان گفت دیده که هنگام جابه‌جایی جسد در هتل، دست مأمور لیز ‌خورد و سر تختی به زمین می‌خورد و همین باعث خونمردگی در سرش شد.

من چون نبودم نمی‌توانم این موضوع را تأیید کنم. جمعیتی که برای تشییع تختی آمده بود باورکردنی نبود. من تا به حال به چشم ندیده بودم. برای مراسم هفتم یادم هست که ما زودتر رفته بودیم. حسیبی دیرتر آمد، می‌گفت این قدر تعداد مردم زیاد بوده که ماشین او را جمعیت با خود آورده بود. همه آمده بودند. چند نفر به خاطر تختی خودکشی کردند. یادم هست یک نفر در شمال آب باطری خورد. یک نفر زرنیخ خورد که کنار آرامگاه تختی دفن شده است.


داریوش فروهر خبر درگذشت مصطفی خمینی را اعلام کرد

۲ آبان ۱۳۹۶، تاریخ ایرانی: داریوش فروهر، دبیرکل حزب ملت ایران سال ۱۳۴۳ زمانی که به جرم اعتراض به لوایح شش‌گانه انقلاب سفید در زندان قزل‌قلعه بود، با سید مصطفی خمینی آشنا شد؛ رفاقتی که موجب آشنایی او با امام خمینی شد و همین شناخت تا سال‌ها پس از انقلاب ادامه یافت و حتی فروهر را بارها از زندان رهانید. «تاریخ ایرانی» در گفت‌وگو با خسرو سیف، همراه همیشگی فروهر در حزب ملت ایران از واکنش او به درگذشت هم‌بندش سید مصطفی خمینی پرسیده است.

***

آشنایی داریوش فروهر با سید مصطفی خمینی چه نقشی در ارتباطات او با امام خمینی در سال‌های بعد از انقلاب داشت؟ آقای علی یونسی نقل کرده که امام یک بار برای داریوش فروهر گز فرستادند. این نشان می‌دهد که رابطه‌ای صمیمانه در بین بوده است.

اینکه گفته می‌شود آقای خمینی به فروهر علاقه‌مند بوده‌اند، به این دلیل بود که آقا مصطفی خمینی ایشان را معرفی کرده بود؛ آقای خمینی، فروهر را از آنجا می‌شناخت، وگرنه فروهر رابطه‌ای با آقای خمینی نداشت. ما در حزب ملت ایران با آقای پسندیده رابطه داشتیم ولی با آقای خمینی نه. تمام افتخار آقای پسندیده این بود که به دکتر مصدق نامه نوشته و ایشان پاسخش را داده بود.

نظر آقای فروهر در مورد نحوه درگذشت سید مصطفی خمینی چه بود؟

ما نحوه درگذشتش را نمی‌دانیم، شنیدیم سکته کرده است. معمولا وقتی کسی ناگهانی فوت می‌کند، پیکر را برای بررسی به پزشکی قانونی می‌فرستند تا علت مرگ مشخص شود؛ اما آقای خمینی اجازه نداد در مورد پسرش این کار انجام شود. در مورد اینکه او را کشتند یا به مرگ طبیعی فوت کرد شایعات زیاد بود اما هیچ وقت تایید رسمی نشد. فروهر هم در این زمینه نظری نداشت چون سید مصطفی در نجف بود و ایشان در تهران.

چگونه خبر درگذشت سید مصطفی خمینی به شما رسید و واکنش آقای فروهر پس از شنیدن این خبر چه بود؟

در سال ۵۶ که فضای سیاسی باز شده بود، تصمیم گرفتیم به مناسبت میلاد امام رضا(ع) مراسم جشن برگزار کنیم. فروهر با بازاری‌ها در ارتباط بود، با کمک آن‌ها این جشن را در منزل یکی از دوستان حزبی‌مان به نام اصغر لقایی که منزلش در خیابان شهرری و بسیار بزرگ بود، برگزار کردیم. هنوز جشن شروع نشده بود که به ما اطلاع دادند مصطفی خمینی فوت کرده است. فروهر به دلیل اینکه با مصطفی خمینی، مدتی در زندان قزل‌قلعه هم‌بند بودند و روابط خوبی داشتند، بلافاصله پس از شنیدن این خبر گفت پرچم‌های جشن‌ را جمع کنید و به جای آن پرچم‌های سیاه بزنید؛ یعنی جشن ما تقریبا به مجلس سوگواری تبدیل شد.ما برای آن جلسه برنامه خاصی داشتیم چون مدت‌ها بود که گردهمایی نداشتیم. قرار شد سخنران فروهر باشد. ایشان بر خلاف سخنرانی‌های دیگرشان که بلافاصله انجام می‌داد و از روی کاغذ نمی‌خواند، برای این روز گفت باید زمینه‌های مختلفی را که رژیم در آن با شکست روبه‌رو شده‌ اعلام کنیم، در نتیجه دو نفر از دوستان هم‌حزبی ما، هوشنگ کشاورز صدر و حسن پارسا که در موسسه علوم اجتماعی بودند این مسئولیت را پذیرفتند که در زمینه‌های مختلف به خصوص کشاورزی و… تحقیقاتی کنند و با رقم و عدد نتایج را اعلام کنند. در نتیجه سخنرانی فروهر به شکل یک جزوه قطور درآمد.

چه کسی خبر درگذشت آقا مصطفی را به طور عمومی به شرکت‌کنندگان اعلام کرد؟

یک فرد روحانی را برای سخنرانی افتتاحیه مراسم دعوت کرده بودیم؛ با پیش آمدن این مسئله فروهر گفت به این روحانی بگویید وقتی می‌خواهد سخنانش را شروع کند بگوید پسر آقای خمینی فوت شده و تسلیت بگوید؛ دوستان هم موضوع را به این آقا انتقال دادند، ایشان وقتی رفت پشت میکروفون گفت [نقل به مضمون] «به طوری که شنیده‌ایم فرزند آن حضرت آیت‌ا‌لله‌العظمی در گذشته است، تسلیت می‌گوییم.» خلاصه ترسید اسم آقای خمینی را بیاورد و سخنانش در مورد درگذشت سید مصطفی خمینی در همین حد خلاصه بود. پس از اینکه نوبت به فروهر رسید، پیش از شروع سخنرانی اصلی، خیلی محکم گفت: «متاسفانه به ما خبر رسیده است که فرزند حضرت آیت‌الله‌العظمی خمینی، آقای مصطفی خمینی فوت کرده‌اند و ما از طرف خود و ملت ایران به این مرجع تقلید تسلیت می‌گوییم.»

فروهر در حالی این‌گونه با شجاعت سخن می‌گفت که در خانه باز بود، اطراف را ماموران شهربانی گرفته و تیمسارهایشان همه وارد خانه شده و منتظر بودند دستور از بالا برسد. آقای فروهر اول این را گفت و بعد صحبت‌های اصلی‌اش را آغاز کرد. صحبت‌هایش بسیار تند بود. اکثر شرکت‌کنندگان در این مراسم بازاری‌ها بودند که عده زیادی از آن‌ها وقتی دیدند سخنان فروهر تند است مجلس را ترک کردند و رفتند. مجلس بسیار در التهاب بود. فروهر بیش از یک ساعت سخنرانی و تمام مطالب آن جزوه را بیان کرد.

در این مراسم چه کسانی حضور داشتند؟

از رهبران حزب همه بودند، دکتر سحابی، مهندس بازرگان، دکتر سنجابی و… در خانه هم باز بود، از مردم هم کسانی که می‌شناختند و کار سیاسی می‌کردند می‌آمدند.

از اعضای جبهه ملی کسی در مراسم ختم آقا مصطفی خمینی در قم شرکت کرد؟

بله فروهر در آن مراسم شرکت کرد. اما من گرفتار بودم و ایشان با عده‌ای از دوستانمان رفتند و در آن مجلس شرکت کردند. یک بار از آقای یوسفی اشکوری پرسیدم از کجا با آقای فروهر آشنا شدی؟ گفت ما طلبه‌ها در ختم مصطفی خمینی در قم شرکت کرده بودیم، یک مرتبه دیدیم که مجلس شور و هیجانی پیدا کرد. ایستادیم ببینیم چه خبر است گفتند آقای فروهر آمده. گفت ایشان را در آنجا شناختم، بعد هم که ختم تمام شد، فروهر با دوستانی که از تهران آمده بودند به دیدن آقای پسندیده رفتند و عده زیادی از طلاب نیز پشت سر ایشان به سمت منزل آقای پسندیده حرکت کردند.

در مراسم ختمی که برای سید مصطفی خمینی در مسجد ارک برگزار شد شما هم حضور داشتید؟

بله این مراسم را آیت‌الله شاه‌آبادی در مسجد ارک برگزار کرد که سخنرانش هم آقای حسن روحانی بود و برای نخستین بار عنوان «امام» را برای آقای خمینی به کار برد؛ ولی جزئیات را به خاطر نمی‌آورم.

وقتی سید مصطفی در نجف بود، آقای فروهر با ایشان ارتباط داشت؟

نه ارتباط شخصی نداشتند، ممکن است گاهی پیغام یا احوالپرسی کرده باشند ولی پیغامی در زمینه کار سیاسی نداشتند تا بعد از درگذشت ایشان که فروهر در سال ۵۷ به پاریس رفت و به درخواست آقای خمینی با هواپیمای ایشان به ایران بازگشت.


ناگفته‌های خسرو سیف از دستگیری هویدا

۲۱ بهمن ۱۳۹۶، تاریخ ایرانی: از روزهای پیش از ورود امام خمینی و تشکیل کمیته استقبال تا ورود ایشان، رخدادهای مدارس رفاه و علوی و دستگیری‌ مقامات سیاسی و نظامی رژیم پهلوی، روایات بسیاری وجود دارد که هرچه از مبدا زمانی خویش فاصله بیشتری می‌گیرند، گاه تناقض آن‌ها نیز با یکدیگر بیشتر می‌شود. یکی از این روایات، ماجرای دستگیری امیرعباس هویداست. از دادگاه و چگونگی اعدام او اگر بگذریم، جریان تسلیم و تحویل او به مدرسه رفاه نیز ماجرایی شنیدنی است؛ ماجرایی که روایات شاهدان عینی آن با یکدیگر هم‌پوشانی ندارد. «تاریخ ایرانی» در آستانه ورود انقلاب به چهلمین سال حیات خود، سراغ خسرو سیف، از اعضای جبهه ملی و عضو کمیته استقبال از امام رفته و با او به بازخوانی آن روزها پرداخته است.

***

شما در کمیته استقبال از امام خمینی حضور داشتیدمسئولیتتان چه بود؟

برای بازگشت آقای خمینی کمیته‌ استقبال تشکیل شد که زیر نظر آقای مطهری فعالیت می‌کرد. اعضای نهضت آزادی و روحانیونی که از شهرستان آمده بودند در این کمیته حضور داشتند. بنده در شورای جبهه ملی بودم که یک روز به من اطلاع دادند فلان روز به مدرسه رفاه بیایید. نشانی دادند و من به آنجا رفتم. اعضای دیگر جبهه ملی همه متعجب بودند که چطور از بین این همه عضو من را برای این کار انتخاب کرده‌اند. مرحوم شاه‌حسینی نیز حضور داشت و مسئول تدارکات کمیته استقبال بود.

در مدرسه رفاه، بخشی به نام «برنامه‌ریزی» در کمیته استقبال تشکیل شد که اعضای آن عبارت بودند از من، مهندس هاشم صباغیان، دکتر کاظم سامی، عباس رادنیا، سرهنگ توکلی، دکتر ملکی و… کار این کمیته برنامه‌ریزی و برطرف کردن مسائل پیش رو بود، مثلا زمانی که حکومت می‌خواست از ورود آقای خمینی جلوگیری کند، صباغیان برای رفع این مشکل تلاش بسیاری کرد. نخستین باری که در ۲۵ بهمن سفارت آمریکا را اشغال کردند، آقای خمینی دستور اکید دادند که «بروید این‌ها را از سفارت بیرون بریزید.» به خاطر دارم که روحانیون با یکدیگر تعارف می‌کردند که «تو برو و…» و وحشت زیادی در میان آن‌ها ایجاد شده بود. آقای خمینی هم دستور صریح داده بود. بالاخره قرعه به نام آقای مروارید افتاد، ایشان نیز به همراه سرهنگ توکلی به منظور انجام این ماموریت راهی سفارت شدند و این کار را انجام دادند. فیلمی در روزهای اخیر منتشر شد که نشان می‌دهد سرهنگ توکلی در حال صحبت با اشغال‌کنندگان سفارت است که مربوط به همین زمان است.

یکی دیگر از فعالیت‌های بخش برنامه‌ریزی کمیته استقبال، تعیین جایگاه سخنرانی آقای خمینی در بهشت‌زهرا بود. بنده به اتفاق سرهنگ توکلی و آقای مهدی چمران به بهشت‌زهرا رفتیم، جایی را در نظر گرفتیم و گفتیم که فضای آنجا را برای سخنرانی آماده کنند. بخش نیروی انتظامی کمیته استقبال هم جداگانه و زیر نظر برادر آقای رفیق‌دوست و شخص دیگری فعالیت می‌کرد. مهدی چمران نیز آن زمان در لابی ساختمان مدرسه رفاه، پشت یک میز می‌نشست و در مقابلش نقشه و… قرار داشت.

مهدی چمران به نمایندگی از کدام حزب یا گروه عضو کمیته استقبال شده بود؟

به نمایندگی از گروه خاصی نبود. هیچ کدام از ما را به خاطر عضویت در گروه یا حزب دعوت نکرده بودند. من هم با تمام این آقایان به غیر از بخش روحانیون رابطه داشتم، البته از میان روحانیون با آقای طالقانی در ارتباط بودم؛ ولی ایشان در انتخاب اعضای کمیته استقبال دخالتی نداشت.

فعالیت کمیته استقبال در مدرسه رفاه چند روز پیش از ورود امام به ایران آغاز شد؟

خیلی جلوتر از تاریخ ورود ایشان به کشور بود. ما صرفا به دلیل ورود ایشان به مدرسه رفاه نرفتیم؛ از خیلی پیشتر از این زمان، جلسات متعددی در آنجا تشکیل می‌شد. شورای انقلاب که تعیین شد، جلساتش در مدرسه رفاه برگزار می‌شد.

گروه‌هایی که در مدرسه رفاه حضور داشتند با یکدیگر اختلاف نظر نداشتند؟

خیر، هیچ‌گونه اختلافی وجود نداشت. هیچ گروهی هم نبود؛ هر کسی در آنجا حضور داشت به صرف فعالیت خودش بود و نه حزب یا گروه متبوعش.

تا رسیدید به ۱۲ بهمن و بازگشت امام به ایران.

قبل از ورود امام کمیته برنامه‌ریزی، برای افرادی که قرار بود در فرودگاه حضور داشته باشند کارت‌ تهیه کرده بود. برنامه‌ریزی شده بود که برای جلوگیری از هرج‌و‌مرج، هیچ کس بدون کارت وارد سالن نشود. در نتیجه این کارت‌ها بین افرادی که حضورشان لازم بود، توزیع شد.

آن روز من با آقای دکتر سامی قرار گذاشتم و با هم به سمت فرودگاه رفتیم. وقتی به فرودگاه رسیدیم دیدیم عده‌ای آمده‌اند و منتظر ورود آقای خمینی هستند. قرار بود آقای خمینی در فرودگاه با این آقایان دیدار و چند کلمه‌ای صحبتی داشته باشد و بعد حرکت کنیم. قبل از ورود آقای خمینی، این آقایان روحانیون به سمت سالن فرودگاه هجوم آوردند، سالن به هم ریخت و بی‌نظمی زیادی ایجاد شد. من در همین حال دیدم، آیت‌الله طالقانی ایستاده و در حالی که به میز وسط لابی تکیه داده، دستش را زیر چانه‌اش زده است. جلو رفتم، پرسیدم: «آقای طالقانی چه می‌کنید؟» گفت: «این‌ها را تماشا می‌کنم. ببین این‌ها چه کار می‌کنند!»

زمانی که آقای خمینی از هواپیما پیاده شد، ایشان را سوار بر خودروی بلیزری کردند که به لحاظ ضد گلوله بودن و… پیشتر مجهز شده و راننده آن نیز آقای محسن رفیق‌دوست بود. قبلا در کمیته برنامه‌ریزی به من گفته بودند که با خودروی دیگری جلوی خودروی حامل آقای خمینی تا بهشت‌زهرا حرکت کنم. من به یکی از دوستان، مرحوم حسن هادی‌فر گفتم با بنز سفیدش آمد، به یکی دو نفر دیگر هم گفتم که آمدند و من را در آن خودرو همراهی کردند. ما به راه افتادیم، اما در میانه راه ازدحام جمعیت به حدی شد که دیگر امکان حرکت نداشتیم، به همین دلیل هم قرار سخنرانی آقای خمینی در مقابل دانشگاه لغو شد.

به چهارراه پهلوی سابق، ولیعصر کنونی که رسیدیم از آقای هادی‌فر خواهش کردم خودرو را متوقف کند. گفتم «من نمی‌آیم. آمدن ندارد. این جمعیت به حدی زیاد است که ما نمی‌توانیم جلوی ماشین ایشان حرکت کنیم.» پیاده شدم و به منزل رفتم. کمی جلوتر ازدحام جمعیت به گونه‌ای شده بود که دیگر خودروی آقای خمینی هم نتوانسته بود حرکت کند، به همین دلیل به وسیله هلی‌کوپتر ایشان را به بهشت‌زهرا رساندند.

عصر روز ورود امام، به مدرسه رفاه رفتم، دیدم آقای رفیق‌دوست آن بالا ایستاده، دوید آمد جلو گفت: «آقای سیف شما که نیامدی!» فهمیدم که برنامه ما دست ایشان هم بوده است. گفتم: «مگر تو توانستی بروی که می‌گویی من نیامدم؟! وسط راه که هلی‌کوپتر آمد آقا را برد.» عبای آقای خمینی هم دستش مانده بود، می‌گفت آمده‌ام عبای آقای خمینی را بدهم.

پس از ورود امام، مسئولیت شما در مدرسه رفاه چه بود؟

آن زمان هر روز به مدرسه رفاه می‌رفتم. البته یکی دو روزی هم نرفتم، وقتی دوباره برگشتم دیدم تیمسار بازنشسته‌ای که آنجا مسئول رتق‌و‌فتق امور بود، گفت: «آقای سیف اتاق شما عوض شده است.» علتش را پرسیدم گفت: «اتاق‌ها را تغییر داده‌اند.» و من را به اتاقی بسیار بزرگ برد که دو میز در آن گذاشته بودند. گفت: «میز دست راستی برای شماست و میز دیگر هم برای آقایی دیگر است.» پرسیدم: «آن آقا کیست؟» گفت: «روحانی‌ای هستند به نام آقای قدوسی.» گفتم: «چه کسی گفته من با ایشان یک جا بنشینم؟» گفت: «خود ایشان گفته آقای سیف اینجا باشد.» من قبلا اسم آقای قدوسی را شنیده بودم. ایشان جزو چند نفر از روحانیون مبارز در رژیم گذشته بود؛ اما با خود ایشان در مدرسه رفاه آشنا شدم. ایشان هم محبت بسیاری به من داشت.

جلوی مدرسه رفاه در آن روزها معمولا شلوغ بود، علتش هم این بود که بستگان عده‌ای که دستگیر و در زیرزمین آنجا نگه داشته می‌شدند، مقابل در مدرسه جمع می‌شدند. یک روز وقتی خواستم وارد مدرسه شوم، در میان جمعیت یکی از رفقایم را دیدم، صدایش زدم آمد داخل مدرسه، پرسیدم: «مهندس اینجا چه کار می‌کنی؟» با حالتی نزار گفت: «آقای سیف عکس پدرم را چاپ کرده‌اند که فردا اعدامش کنند.» من در مورد فامیلی ایشان حضور ذهن داشتم، متوجه شدم که این مسئله به دلیل تشابه اسمی به وجود آمده است؛ چون آقایانی که آن روزها در مدرسه رفاه اقداماتی را انجام می‌دادند، نسبت به گذشته بسیار بیگانه بودند. گفتم: «اینجا بایست.» رفتم داخل و به آقای قدوسی گفتم: «دوست من آمده و می‌گوید پدرش اینجاست و قرار است فردا اعدام شود.» گفت: «خبر داری جریان از چه قرار است؟» گفتم: «هم‌نام ایشان در سازمان امنیت یعنی ساواک، دو تیمسار هستند که برادرند، یکی از آن‌ها الان آمریکاست. آن یکی هم اول انقلاب از طریق کوه‌ها فرار کرد و به ترکیه رفت، در آنجا هم سکته کرد و مرد. اصلا این آقا با این نام فامیل هیچ ارتباطی با این‌ها ندارد.» گفت: «باشد.» بعد گفت: «آقای سیف اگر کاری نداری برویم سری بزنیم ببینیم اوضاع از چه قرار است.» از در که بیرون آمدیم، بستگان افرادی که زندانی بودند دنبال ما می‌آمدند، ایشان هم خودکار و کاغذ درآورد و شروع به نوشتن اسامی آن‌ها کرد، سپس به آن‌ها گفت: «بمانید ما برمی‌گردیم.»

ما رفتیم و به یکی دو جا از جمله زندان دادگستری و… سر زدیم، بعد هم به شهربانی رفتیم. از آقای قدوسی خواستم که سری هم به رئیس شهربانی، سرتیپ مجللی بزنیم؛ چون با ایشان در یک زندان بودم و با هم آشنایی داشتیم. به اتفاق رفتیم آنجا، آقای قدوسی چای‌اش را خورد، من نیز سرگرم صحبت با سرتیپ مجللی بودم که آقای قدوسی به پایم زد و گفت: «آقای سیف آن آدم‌ها در آفتاب ایستاده‌اند، گناه دارند. چای‌ات را بخور بلند شو برویم.»

ایشان در ماشین به من گفت: «آقای سیف من تمام علاقه‌ام همان مدرسه حقانی در قم است – ایشان رئیس مدرسه حقانی بود – در رودربایستی گیر کرده‌ام آمده‌ام اینجا. اینجا هم نمی‌شود کار کرد.» خلاصه وقتی به مدرسه رسیدیم گفت: «بگو پدر دوستت را بیاورند.» دوستم که آمد، خواست توصیه‌نامه‌ای را که از تیمسار قرنی برای پدرش گرفته بود از جیبش درآورد. آقای قدوسی گفت: «این چیست؟» پاسخ داد: «این نامه از تیمسار قرنی است.» گفت: «بگذار در جیبت و اصلا درنیاور. سیف هرچه بگوید من قبول دارم؛ اما اگر به استناد آن‌ها بود، هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم.» چون اعتقاد نداشت. خلاصه محبت زیادی کرد و دست پدر را در دست پسرش گذاشت. گفتم: «مهندس جان دو دقیقه هم اینجا نایست، برو.»

بعد یکایک افرادی که آقای قدوسی اسامی‌شان را یادداشت کرده بود، گفتیم آوردند و دست همه را در دست خانواده‌هایشان گذاشتیم، رفتند. به آقای قدوسی می‌گفتم این‌ها تقصیر ندارند و ایشان هم می‌پذیرفت. پنج، شش دقیقه بعد از رفتن این‌ها، جوانی آمد در بین در ایستاد و گفت: «آقای سیف زندانی‌ها کجا هستند؟» گفتم: «آقای قدوسی رسیدگی کردند، مشکلی نداشتند، گفتند بروند.» گفت: «آقای قدوسی! شما حق نداشتید این کار را بکنید. اینجا زیر نظر دکتر یزدی است، من هم نماینده ایشان هستم. شما نباید این کار را می‌کردید.» آقای قدوسی تشری به او زد و او را از اتاق بیرون کرد. بعد هم از جایش بلند شد و عبایش را که آویزان کرده بود برداشت، آمد سر میز من گفت: «در راه چه گفتم؟! نگفتم با این‌ها نمی‌شود کار کرد!» و از همان جا هم قهر کرد و به قم رفت. بعد از آن یکی دو نفر دیگر را آوردند، در نهایت هم دوباره آقای قدوسی آمد که بعد جایشان عوض شد. مدت‌ها بعد، یک روز در خیابان بهشتی به جواد رفیق‌دوست برادر محسن برخوردم، بعد از سلام و علیک گفت: «آقای سیف کجایی؟ آقای قدوسی دربه‌در دنبالت می‌گردد.» گفتم «سلام ما را برسان. تو که می‌دانی گروه خونی ما با شما جور درنمی‌آید.» دیگر هم آقای قدوسی را ندیدم.

داریوش فروهر در بخشی از خاطراتش می‌گوید: «در سفر پاریس برای دیدار و گفت‌وگو با امام خمینی، قرار شد به وسیله افسرانی که به انقلاب گرایش یافته‌اند و با من آمدورفت دارند، برای خودداری ارتش از پشتیبانی نظام حاکم، اقدام کنم و ایشان پیام پیوست را نوشتند و دادند تا به ایران برگردم و اگر کار به دلخواه پیش رفت، آن را انتشار دهمبه علت بسته شدن فرودگاه تهران، بازگشتم به ایران به عقب افتاد و سرانجام با خود ایشان به تهران آمدم و بی‌درنگ با سران ارتش تماس گرفتم، ولی آن‌ها که با پادرمیانی ژنرال هایزر با بعضیرابطه برقرار کرده بودند به اشکال‌تراشی پرداختند و من نیز از این کار خود را کنار کشیدم و سه چهار روز بعد، اصل پیام را به امام خمینی بازگرداندم و تا اندازه‌ای هم به بازیگری‌های دیگران اشاره کردم.» به گفته فروهر، او با هواپیمای امام به ایران بازگشته است اما در تصاویر بر جای مانده از لحظه خروج امام از هواپیما اثری از داریوش فروهر نیست!

پیش از حرکت آقای خمینی به سمت ایران، فروهر با ما تماس گرفت و خواست خودرویی برایش آماده کنیم. گفت: «آقای خمینی به من ماموریتی داده که باید انجام بدهم.» مجددا تماس گرفت و گفت: «آقای خمینی گفته روزی که من می‌آیم با همان هواپیما بیا؛ ولی دیگر منتظر تشریفات آنجا نشو، اولین نفری باش که از هواپیما پیاده می‌شوی و به دنبال آن ماموریت برو.» اولین کسی هم که از هواپیمای امام پیاده شد آقای فروهر بود. با همه سلام و علیک کرد و با خودرویی که از قبل آماده کرده بودیم، رفت. ماموریتش از این قرار بود که باید نامه‌ای را از طرف آقای خمینی برای ارتش می‌برد. ایشان در آن نامه از ارتش خواسته بود اعلام بی‌طرفی کند. آقای فروهر این نامه را رساند؛ اما آن‌ها موافقت نکردند. ده روز بعد اعلام بی‌طرفی کردند و رفتند در خانه‌هایشان نشستند، در اسلحه‌خانه‌ها را هم باز گذاشتند که آن مسائل پیش آمد.

یکی از افرادی که با امام وارد ایران شد، صادق قطب‌زاده بود، ظاهرا با ایشان نیز از قبل آشنایی داشتید؟

بله صادق قطب‌زاده با من هم‌مدرسه‌ای بود؛ اما حدود ۳۰ سال بود که یکدیگر را ندیده بودیم. آن زمان که هم‌مدرسه‌ای بودیم ایشان اصلا فعالیت سیاسی نداشت؛ چون خانواده‌اش متدین بودند. مسجدی در خیابان غفاری بود که ایشان در جلسات قرآن آقای عبادی شرکت می‌کرد. در جلسات نهضت مقاومت ملی نیز شرکت می‌کرد. بعد از کودتای ۲۸ مرداد، جلسات نهضت مقاومت ملی به صورت چهار نفره برگزار می‌شد. صادق قطب‌زاده نیز به همراه پرویز یعقوبی (زمانی باجناق رجوی بود)، حسین فرجی و مهرداد حسن‌زاده (وکیل دادگستری که الان در پاریس است)، جلسات نهضت مقاومت ملی را در چوب‌فروشی پدرش که سر خیابان غفاری واقع شده بود، تشکیل می‌دادند. فعالیت سیاسی قطب‌زاده در همین حد بود. در آن روز هم (۱۲ بهمن ۵۷) در فرودگاه خیلی اظهار لطف کرد و بعد گفت: «من را با آقای فروهر آشنا کن و دست من را در دست آقای فروهر و سنجابی بگذار.» من نیز یک شب شام صادق، فروهر، دکتر مکری (سفیر ایران در شوروی که با آقای سنجابی دوست بود) و چند نفر دیگر را به منزل دعوت کردم، آشنا شدند و دیگر از آنجا با یکدیگر در ارتباط بودند.

هنگام انتخابات دوره اول مجلس شورای اسلامی در روزنامه کیهان مطلبی منتشر شد مبنی بر اینکه حسین شاه‌حسینی با کسب اجازه از مهندس بازرگان، بختیار را از زندان فراری داده استصادق خلخالی نیز این موضوع را تایید کرده بودالبته شاه‌حسینی در خاطراتش این موضوع را تکذیب کرده‌ استروایت شما چیست؟

یک روز مرحوم شاه‌حسینی به مدرسه رفاه آمد و به من گفت: «می‌گویند دکتر بختیار را گرفته‌اند.» قبلی‌ها را که گرفته بودند، همه در مدرسه رفاه بودند. بعد که آقای خمینی آمد این‌ها را در مدرسه علوی به صف می‌کردند و چشم‌هایشان را می‌بستند. به اتفاق آقای شاه‌حسینی به مدرسه علوی رفتیم. یک‌به‌یک دستگیرشدگان را نگاه کردیم، دیدیم شایعه است و بختیار دستگیر نشده. حالا اینکه اگر ما ایشان را در میان دستگیرشدگان می‌دیدیم چه عکس‌العملی نشان می‌دادیم بماند. چون ما سال‌ها با هم بودیم.

فاصله ۱۲ تا ۲۲ بهمن ۵۷، جبهه ملی ارتباطی با بختیار نداشت؟

نه ایشان از زمانی که نخست‌وزیری را پذیرفت دیگر با جبهه ملی ارتباطی نداشت؛ ولی دو، سه نفر از اعضای جبهه ملی مثل آقای حاج مانیان و مرحوم قاسم لباسچی نزد او می‌رفتند که به ما می‌گفتند. بعد هم آقای مهندس بازرگان به همراه امیرانتظام، به طور رسمی از جانب آقای خمینی یعنی انقلابیون، با دکتر بختیار ارتباط گرفته بودند.

این مربوط به قبل از ۱۲ بهمن است؟

نه در فاصله ۱۲ تا ۲۲ بهمن. ارتباطشان هم به این دلیل بود که بتوانند با صلح و صفا مسائل را حل‌و‌فصل کنند.

در مورد دستگیری هویدا بعد از پیروزی انقلاب روایات متفاوتی وجود دارد؛ مثلا محسن رفیق‌دوست، در کتاب خاطراتش (برای تاریخ می‌گویمماجرای ۲۲ بهمن و دستگیری هویدا را این‌طور روایت می‌کند: «از صبح کم‌کم همه سران پهلوی دستگیر شدندما بلافاصله چند اتاق را در طبقه سوم مدرسه رفاه به زندان تبدیل کردیمجای دیگری نداشتیمچهار – پنج خط تلفن داشتیمپای هر تلفن یک نفر نشسته بودند و حجت‌الاسلام غلامحسین حقانی و یک روحانی دیگر به نام مهدوی یک روز در میان مسئول تلفن‌خانه بودندآن روز نوبت آقای حقانی بوددر گیرودار دستگیری‌ها مرا صدا زد و گفتکسی زنگ زده از باغ شیان و می‌خواهد راجع به هویدا صحبت کندگوشی را گرفتمآقایی به نام عباس رضاییان کارمند سازمان آب بود و خانه‌اش در همسایگی باغ شیان، گفتمن از باغ شیان زنگ می‌زنمآقای هویدا می‌خواهد صحبت کندبعد هویدا گوشی را گرفت و گفتمن امیرعباس هویدا هستمبیایید مرا ببرید

روایت دیگر عامل دستگیری هویدا را شهید علیرضا موحددانش معرفی می‌کند: «بعد از پیروزی انقلاب یک بار که علیرضا در حال پاسبانی روی برجک بود نصیری و هویدا از عوامل رژیم شاه را می‌بیند که از کاخ بیرون می‌رفتند. کمی سروصدا می‌کند اما کسی متوجه نمی‌شود. می‌دود پاره‌ای آجر برمی‌دارد و به سر نصیری می‌زند. این کار را که می‌کند مردم اطراف متوجه ماجرا می‌شوند و نصیری و هویدا را به زندان می‌اندازند.» (پایگاه خبرگزاری دفاع مقدس، ۳ مهر ۱۳۹۶)

ابوالفضل توکلی‌بینا از اعضای موتلفه نیز در کتاب «دیدار در نوفل‌لوشاتو» در پاسخ به این پرسش که «آیا دستگیری و انتقال هویدا مردمی‏‎ ‎‏‌بود؟» می‌گوید: «بله، بازداشت اغلب عوامل رژیم توسط مردم صورت می‌گرفت. مردم پس از دستگیری آن‌ها را به مدرسه رفاه تحویل می‌دادند.» روایتی حاکی از تماس او با طالقانی است و روایت دیگری می‌گوید هویدا در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ با وساطت داریوش فروهر خود را تسلیم کرد. با توجه به اینکه شما در آن روزها به مدرسه رفاه رفت‌وآمد داشتید، در جریان دستگیری هویدا قرار دارید؟

بله. هیچ کدام از این روایات جز روایت آخر صحت ندارد؛ چون من به طور کامل در جریان این ماجرا قرار دارم. یکی از این روزها ما با آقای فروهر در دفتر حزب ملت ایران، واقع در خیابان سپند، نشسته بودیم، صحبت می‌کردیم که نگهبان ساختمان زنگ زد و گفت خانمی با شما کار دارد. آقای فروهر گفت بگویید بیاید بالا. ایشان آمد و بعد از سلام و علیک گفت: «آقای فروهر من خواهرزاده آقای هویدا هستم. دایی‌ام من را خدمت شما فرستاده است، سلام فراوان هم رسانده، گفته من می‌خواهم تسلیم شوم.» آقای فروهر گفت: «خانم از قول من هم به ایشان سلام برسانید و بفرمایید شما که می‌توانی بروی برو.» چون تب‌وتاب انقلاب بود و اوضاع اصلا در ریل قانونی قرار نداشت. آن خانم که فرشته انشا نام داشت، رفت و فردای آن روز برگشت، گفت: «آقای فروهر دایی‌ام می‌گوید: من کاری نکرده‌ام، می‌خواهم تسلیم شوم. شما ترتیبی در این زمینه بدهید.» آقای فروهر گفت: «به ایشان بگویید من چه ترتیبی می‌توانم بدهم؟! من فقط می‌توانم به شما بگویم که اگر می‌توانید بروید. من نمی‌توانم کاری برای شما انجام بدهم.» خانم انشا رفت و باز روز سوم آمد، به آقای فروهر گفت: «دایی‌ام گفته من می‌خواهم تسلیم شوم، از شما هم انتظاری ندارم فقط خواهشم این است که ترتیبی بدهید که هنگام بازداشت به من توهین نشود.» فروهر گفت: «بله این کار را می‌توانیم انجام دهیم. فردا ترتیب کار را می‌دهیم.» سپس از دوستان پزشک خواستیم یک آمبولانس به اضافه یک پزشک بیاورند. آن پزشک به همراه یکی از دوستان آقای فروهر که مشهدی و وکیل دادگستری بود و یک روحانی، سه نفری در آمبولانس نشستند. حسن هادی‌فر هم با بنزش آمد، علی‌اصغر بهنام و دو، سه نفر دیگر هم در آن نشستند و این دو ماشین به سمت زندانی حرکت کردند که آقای هویدا در آنجا بود. آقای فروهر گفته بود، هویدا را در کف آمبولانس بخوابانند. ایشان را کف آمبولانس خواباندند و به دفتر حزب در خیابان سپند، آوردند. وقتی ایشان وارد دفتر شد، بچه‌ها می‌پرسیدند: «آقای هویدا چه شد؟» او هم مدام تعظیم می‌کرد، می‌گفت: «من مقصر نیستم، سیستم.»

آقای فروهر گفت من که برای صحبت با او نمی‌روم، تو برو با او صحبت کن، من رفتم سلام و علیکی کردم، دستی دادم و ایشان را به اتاقی راهنمایی کردم و برگشتم. به علی‌اصغر بهنام گفتیم برای صحبت با او برود، بهنام از دبیران بنام شیمی مدارس پایتخت بود. او رفت و با هویدا صحبت کرد. من هم با مدرسه رفاه تماس گرفتم و به سرهنگ توکلی گفتم: «آقای هویدا اینجا هستند، خودشان را تسلیم کرده‌اند، شما ترتیبی بدهید، جایی را برایش در نظر بگیرند.» مدرسه رفاه در کوچکی داشت. گفتم: «ترتیبی بدهید آقای هویدا را از آن در بیاورند؛ چون در اصلی شلوغ است و نمی‌شود.» ایشان هم پذیرفت. به آقای فروهر گفتم: «همه چیز ردیف است. هر وقت خواستید بگویید ایشان را ببریم.» گفت: «خودت برو آنجا باش وقتی ایشان می‌آید.» من هم به مدرسه رفاه رفتم.

در مدرسه رفاه، همکاران دستگیرشده هویدا را در سالنی نگه می‌داشتند که اتاقی کوچک روبه‌روی آن بود و لوازم‌التحریر مدرسه در آنجا نگهداری می‌شد. آقای توکلی دستور داده بود لوازم‌التحریر را از آنجا خالی کرده بودند برای اینکه هویدا را به آنجا ببریم. علتش این بود که فکر کردیم اگر ایشان را میان همکارانشان ببریم، ممکن است او را بزنند. به هر حال شرایط غیرطبیعی و همه اعصابشان به هم ریخته بود. زمانی که هویدا را از همان دری که گفتم به داخل مدرسه آوردند، داخل مدرسه شلوغ بود و همه مدام می‌پرسیدند: «آقای هویدا چه شد؟» همین‌طور تعظیم می‌کرد و می‌گفت: «سیستم، سیستم، مقصر سیستم است.» بالاخره او را به اتاقی که برایش در نظر گرفته شده بود در طبقه سوم بردند. فردای آن روز هم بنی‌صدر و سید احمد خمینی آمدند و حدود یک ساعت و نیم با او صحبت کردند.

به هر حال همه زندانیان از جمله هویدا را به زندان قصر بردند. در دولت موقت، بازرگان و سایرین اصلا در آن شرایط موافق اعدام هویدا نبودند. انتظار بر این بود که دادگاهی صالحه‌ تشکیل شود. به هر حال او ۱۳ سال نخست‌وزیر این مملکت بود؛ یعنی طولانی‌ترین دوره نخست‌وزیری در ایران، حتما حرف‌های زیادی برای گفتن داشت؛ اما متاسفانه نگذاشتند.

ابراهیم یزدی در خاطراتش می‌گوید: «به دستور من، او [هویدارا در همان اتاقی که سایر زندانیان بودند، نبردند زیرا من نگران بودم که مخالفان و دشمنانش، به خصوص برخی از امرای ارتش، که میان بازداشت‌شدگان بودند، او را شبانه سربه‌نیست کنندبنابراین یک اتاق جداگانه به او اختصاص و برای حفظ امنیت او دستوراتی داده شد.» پس شما این روایت را قبول ندارید؟

نه. دیدم در یک مصاحبه تلویزیونی که از ایشان پخش می‌شد، این را گفت. ایشان مدت‌ها ایران نبود، نماینده نهضت آزادی و از دوستان مهندس بازرگان بود. سه نوبت در جلسات حزب شرکت کرد، جلسه چهارم را به آمریکا رفت چون دکترای داروسازی داشت، بورس گرفت و در اواخر سال ۱۳۳۹ به آمریکا رفت، سال ۱۳۵۷ هم ما ایشان را در اینجا دیدیم.

داریوش فروهر در مورد دستگیری‌هایی که در مدرسه رفاه اتفاق می‌افتاد برای کسی واسطه نشد؟

ایشان اصلا به مدرسه رفاه نمی‌آمد. فکر می‌کنم تنها یکی، دو دفعه با مهندس بازرگان آمد و اصلا در این مسائل دخالتی نمی‌کرد. مخالف تمام این بازداشت‌ها بود.

شما در بازجویی‌های دستگیرشدگان مدرسه رفاه حضور نداشتید؟

نه. یک بار آقای زواره‌ای که جوان‌ها را جمع کرده بود که از زندانی‌ها بازجویی کنند، به اتاق من آمد و گفت: «آقا شما نمی‌آیی در بازجویی به ما کمک کنی؟» گفتم: «برو از نیروهای دادگستری کمک بگیر. مگر کار من بازجویی است؟! به من چه ارتباطی دارد؟!» فروهر هم مطلقا در این کارها دخالت نمی‌کرد. روزی فروهر همراه تیمسار قرنی به ستاد ارتش می‌روند. در آنجا تیمسارهای رژیم گذشته از جمله مقدم، پاکروان، بهزادی و… به صف شده بودند. از آن‌ها پرسیده بود: «شما اینجا چه کار می‌کنید؟!» می‌گویند: «تیمسار قرنی گفته بیایید مشکلی نیست.» آقای مقدم می‌گوید: «آقای بازرگان به من گفته رئیس ساواک خواهم بود و ساواک هم سر جایش می‌ماند و…» فروهر به آن‌ها می‌خندد و می‌گوید: «اگر من جای شما بودم دو دقیقه هم اینجا نمی‌ایستادم، بروید.» خب آن‌ها نرفتند و همه‌شان جز بهزادی اعدام شدند. بهزادی بازپرس بود، بازپرس من هم بود، تنها او حرف فروهر را گوش کرد و رفت. البته الان فوت شده است. او بعدها گفته بود جانم را مدیون آقای فروهر هستم. همه فروهر را دوست داشتند با اینکه او زندانی‌شان بود و در دورانی که فروهر در زندانشان بود، تخفیفی در مجازات او نداده بودند، حتی در جریان زندانی شدن او سر قضیه بحرین، پس از مدتی ما فکر کردیم ایشان اگر در قزل‌قلعه باشند، شرایط بهتری خواهند داشت. مادرشان اقدس‌الملوک انصاری خیلی در این زمینه تلاش کرد که موفق نشد. هویدا گفته بود در اختیار من نیست. با توجه به همه این برخوردها اما جوانمردی و اخلاق‌مداری از خصوصیات بارز فروهر بود، حتی زمانی که در زندان قصر بود، لاجوردی را به زندان قصر آورده و آن‌قدر شکنجه‌اش کرده بودند که خون بالا می‌آورد. فروهر پیش رئیس زندان رفته و تقاضا کرده بود او را شکنجه ندهند و آن‌ها دست از شکنجه لاجوردی کشیده بودند.

انتهای پیام

بانک صادرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا