خرید تور تابستان ایران بوم گردی

نقد و بررسی داستان «گاماسیاب ماهی ندارد» حامد اسماعیلیون | یادداشت محمد قوچانی

پرسش جدی اما اینجاست که چرا پس از فاجعه از دست رفتن دختر و همسر حامد اسماعیلیون به تدریح از این نویسنده ی جوان تصویر یک مبارز سیاسی شناخته شد.

محمد قوچانی سردبیر مجله آگاهی نو طی یادداشتی در شماره 9 این مجله، «مرداد و شهریور» با تیتر «من از منافق ها بدم میاد» با زیر تیتر «نقد و بررسی روایت حامد اسماعیلیون از سازمان مجاهدین خلق در داستان گاماسیاب ماهی ندارد» نوشت:

«آمریکا ایرباس ما را زد، این ها همه به خاطر زدن الاحمدی کویت است. یادت باشد سکوهای سلمان و رشادت را هم آمریکایی ها زدند. فاو را گرفتیم کفرشان درآمد.» (ص ۱۷۱)

شاید حتی خود حامد اسماعیلیون هم فکر نمی‌کرد که ۶ سال پس از نوشتن این حرف ها از زبان جعفر مزنگی رزمنده حزب اللهی جنگ ایران و عراق رویدادی مشابه سقوط هواپیمای ایرباس برای خانواده اش پیش آید و بیش از این همه روایت های داستان بلند یا رمان کوتاه «گاماسیاب ماهی ندارد» در زندگی او تکرار شود؛ نزاع بی پایان مجاهدین خلق با پاسداران انقلاب اسلامی البته مهم ترین روایت این داستان است که اکنون در سال ۱۴۰۱ حامد اسماعیلیون خواسته و ناخواسته در وسط ماجرا ایستاده است و همان کسانی که او داستانش را علیه آنان نوشته است خون همسر و دختر مرحومش را به وساطت گرفته اند تا از حامد اسماعیلیون یک واسلاو هاول ایرانی بسازند که بر خلاف نسخه اصلی نه در پی انقلای مخملی که به دنبال جنبشی مسلحانه علیه نظام سیاسی ایران است و این آموزه‌ی اصلی خاله سوسن است. [البته او در برخی ویدیوهای منتشر شده از خود درفضای مجازی این ارتباط را رد می کند.]

بیشتر بخوانید:

گزارش یک رسانه اصولگرا از نشست پهلوی، اسماعیلیون، بنیادی و علی نژاد

همان دختر یونیفورم پوش سرخ جامه برروی جلد کتاب که شاید به همین جهت هم توقیف شد اما از جلد که بگذریم و به متن برویم با نویسنده ای آشنا می‌شویم که اگر چه داستان درخشانی را خلق نکرده است اما از مجاهدین خلق آگاهی کاملی داشته است و به جز برخی کنایه ها به نیروهای حزب اللهی در مجموع اثری ضد مجاهدین نوشته است از این رو به جای توقیف این اثر چه خوب بود اینک که حامد اسماعیلیون – مستقیم یا غیرمستقیم – نزدیک شده است، نه تنها کتابش را بازخوانی کرد بلکه به نشر مفاهیم و عبارات آن در روزاری که این تروریست ها بار دیگر می‌کوشند اعتراض ملت ایران را به انحراف بکشانند همت گماشت. شاید حتی خود نویسنده وقتی بار دیگر کتابش را بخواند در غیاب مولف از این همه نزدیکی با آن همه دوری تعجب می‌کند

۱. جوان حزب اللهی: کسی قرار نیست شاه باشد

داستان با جعفر مزنگی شروع می‌شود؛ بچه ۱۶ ساله ی آبادی «که دلش می‌خواست خودش را برای انقلاب فدا کند» (ص۸) اما او چه میدانست که انقلاب چیست؟ «انقلاب برایشان همان سیلی بود که یک سال تراورس های چوبی راه آهن را برد یا آن درخت بلند که افتاد و جاده ی بندر شاه را بست.» (ص۸)

درک نسب جعفر از انقلاب نهایتا به اینجا می‌رسید که: « به زودی عدل و مساوات چون ابری باران گیر همه جا را فرا می‌گیرد… یکی از خودشان بخشدار خواهد شد، یکی از خودشان استاندار خواهد شد، یکی از خودشان می‌رود مجلس و نطق می‌کند و بالاخره کسی قرار نیست شاه باشد یا سلطنت کند» (ص۹)

این روایت راوی است. روایت حامد اسماعیلیون که انقلاب را به معنی نفی سلطنت می‌داند و البته آشکارا سمپات مجاهدین (حداقل اولیه) و چریک هاست: «از خانواده ی رضایی می‌گفتند که پنج شهید داده‌اند. از پسرشان که دانشجوی پزشکی بود و جانش را شاه ظالم گرفت، از حنیف نژاد و بیژن جزنی از نفت که می‌رود توی جیب آمریکایی‌ها» (ص۹)

در برایر این روایت از انقلاب، روایت دیگری وجود داشت که گوینده ی آن حاج عبدالله از ریش سفیدان محلی بود: « شماها چه می‌دانید انقلاب چیست؟ اگر می‌خواستید انقلاب کنید چرا با خود شاه نکردید؟ خود اعلیحضرت فرموده بود انقلاب سفید.» (ص۸)

و جوابش را میر یونس می‌دهد: «تنها درس خوانده آن حوالی [که] دانشگاه می‌رفت» و «فریاد کشیده بود حالا دیگر اعلیحضرتی در کار نیست کربلایی. اعلیحضرت شما دیروز رفت پی کارش. رفت پیش ارباب آمریکایی‌اش.» (ص۸) میر یونس دشمن بختیار هم بود و درک ایدئولوژیک تری از انقلاب داشت اما انقلاب از نظر جعفر مزنگی این بود که وقتی «به یاد عزاداری امام حسین و روز عاشورا می‌افتاد و وقتی که دخترها همه چادر سیاه بر سر می‌کردند با خود می‌گفت انقلاب یعنی همان.» (ص۱۰) آرزویش هم این بود که «مثل رفقای میریونس ریش پرپشتی به هم بزند و یک انقلابی تمام عیار شود.» (ص۱۱)

مطالبه انقلابیون در آن زمان در دو سطح بود:

اول. «انتقام». « من که می‌گویم انقلاب می‌شود بدجوری هم می‌شود. آن وقت خودم حساب سرکار حسینی و ابوذر حاجی عبدالله را می‌رسم.» (ص۱۲) یا انهدام: «می‌گفت بهتر است شیشه ی بانک ها را بشکنند.» (ص۱۴) ناشی از حرکات:« چقدر به ظهوری و وحدت حسادت می‌کرده وقتی لپ خودشان را می‌چسباندند به لپ دخترهای بی حجاب خوشگل و ماچ‌شان می‌کردند.» (ص۱۴)

در مقابل «اصلاح» بود: «به قول آن دختر سبزه‌ی شهری که هر دقیقه گره روسری را زیر چانه اش محکم می‌کرد باید می‌رفتند به سمت خودکفایی.» (ص۱۵)

بنابراین جعفر مزنگی به خود نهیب میزد: «خودکفایی، استقلال، وحدت کلمه». (ص۱۶) و به این عنوان با هدف گذاری تامین نصف برنج کشور از مزنگ «صبح ها با قدرت بیشتری بر درختان دامنه تبر می‌کوفت.»(ص۱۶) نابودی طبیعت به نام زراعت یا خودکفایی… چیزی شبیه باکسر در رمان جورج اورول….

۲.دختر مجاهد: مرگ نفرین شده

چهره‌ی دوم داستان خاله سوسن است. خاله ای که خانواده در پی اوست و گرچه شایعه کرده اند که برای تحصیل به انگلیس رفته اما از همان اول روشن است که او به مجاهدین خلق پیوسته و از کشور فرار کرده است: «خوب جایی رفته ای سوسن جات. دست کسی هم بهت نمی‌رسد.» (ص ۲۷) اما از ایران مرداد ۱۳۶۰ چه خبر؟: «در ایران خیلی خیلی خوش می‌گذرد.» (ص۲۲) یعنی: «ممکن است مچت را توی اتاق خواب خانه ات با زنت بگیرند.»(ص ۲۷) همزمان با ترورهای مجاهدین خلق:« سرتخت طاووس ریختند چند تا از این بچه مچه ها با مسلسل یک آخوند را بستند به رگبار.»(ص۲۷) و حاکمیتی که با همه ی این فشارها در حال تحکیم قدرت اش است: « می روند رای می دهند به حزب جمهوری اسلامی. فحش می دهند به جبهه ملی و نهضت آزادی. فحش می دهند به رئیس جمهور. نه عرق می خورند نه اهل دودند. ما هم که مرتد و مهدورالدم.» (ص28) برخی از اهل خانواده که می دانند تحصیل سوسن در انگلیس فقط یک نشانی غلط برای شنود تلفنی است به او توصیه می کنند که : «اشتباه کرد. می رفت خودش را لو می داد حالا یکی دو سال تازه آن هم که نه. دتسش به خون کسی آلوده نشده. خالا دیروز اعلام کرده اند جنگ مسلحانه. از آن طرف جنگ عراق و وضع خرمشهر. به جای آن که اسلحه دست بگیرند و بروند از خاک شان دفاع کنند، افتادند دنبال سر یک آدم مذبذب.» (ص29)

دیگران هم چنین باوری داردند: « اینها باید اسلحه شان را می گذاشتند زمین و تسلیم می شدند بالاخره آدم میفهمد کدام طرف زورش بیشتر است.» (ص29)

اما سوسن سرش پر باد تر از این حرف هاست: « مبارزه کن. به خاطر اینها. مبارزه کن.» (ص33) از بحث های درون خانه ی تیمی: «ای کاش عکس ماریگلا و ژنرال چیاپ را هم داشتیم.» (ص36) از ضرب و شتم های مجاهدین: «فکر میکنی پارسال جلوی دادگستری کی هادی غفاری را زد؟» ( ص 38) از تغییر ایدئولوژی: «به یاد نوشته ی دکتر شریعتی درباره ی حسن و محبوبه افتاد و تکذیب نامه ای که بعد ها درآمد که شریعتی از مارکسیست بودن آنها بی خبر بوده است و گرنه داستان سوزناک نوشته نمی شد… فکر کرد که چطور مرام و مسلک توانسه شهادت را به مرگی نفرین شده تبدیل کند.» (ص39)

سوسن از آغاز به فکر ارتقا در سازمان بود: « می توانی جلوتر بروی. رده ی بالاتر. رتبه ات چیست؟ فقط یک سمپات ساده؟ و ترفیع می گیری و می شوی مسئول توزیع روزنامه در ضلع شرقی دانشگاه تهران. نفر بعدی توچه هستی؟ یک نارنجک انداز ساده؟ هوم بد نیست. ارتقا به دسته ی مسلسل داران.» (ص41)

3. دموکرات ها و کومله ای ها

آن سوی این جنگ داخلی در درون نیروهای مذهبی انقلابی و حزب اللهی هم تغییرات مهمی در کار بود: «میریونس [ همان تنها روشنفکر انقلابی آبادی] فراری و ضد انقلاب شده.» (ص 49) ابوذر [پسر حاجی عبدالله ضدانقلاب طرفدار سلطنت پهلوی] آدم دیگری شده بود. با دار و دسته ی میریونس نشست و برخاست می کرد.»(ص 48) سرنوشت میریونس ظاهرا شباهتی با سرنوشت علی شریعتی دارد اگر بعد از انقلاب زنده می ماند. اما ابوذر: «نمی داند راه کدام است.»(ص 50) « از باقی سازمان بی خبر مانده.» ( ص51) «یک سال سرش گم بوده به خانه عوض کردن و جا به جا شدن.»(ص 51) راه بازگشت به آبادی و رسیدن به عقش اش را ندارد: « توهنوز باور نکرده ای ما خیلی از بزرگترهاشان را کشته ایم. به خونمان تشنه اند.» و ابوذر در جواب می دهد: « سازمان که چیزی را گردن نگرفته.» و پاسخ می شنود: «پسر تو خیلی ساده ای.» (ص 51)

ابوذر اما هنوز به میریونس باور داشت: « اگر کار سازمان بود حتما میریونس به آنها می گفت ما باید دنبال حقیقت باشیم.» (ص51)

آنچه ابوذر را براند اما خبر مرگ موسی خیابانی و اشرف ربیعی بود: « انگار تیر خلاص بود بر ایشان. تازه خبر آورده بودند پایگاه های تهران یکی یکی لو رفته بچه ها همه زیر شکنجه تخلیه می شوند و شده است مهره های تسبیح که پشت هم می افتد..» (ص51) با وجود این مافوق ابوذر به او اطمینان می دهد:« پیروزی با ماست برادر. مطمئن باش خلق با ما قیام خواهد کرد.» (ص52) و همین به مجاهدین انگیزه جنایت می داد: « نفوذی ها را به درخت آویزان کردند و آتش زدند.» (ص52) چرخه ی خشونت کار می کرد: « شما نمی دانید این حزب دموکرات بی دین این کومله ی نامرد چطور سردسته ی گل برادران ما را می برد و می گذارد روی سینه شان. به خدا برادران حرف از انتقام نیست.» (ص53) این صدای جعفر مزنگی است که در جمه اهالی آبادی سخنرانی می کرد. او هنوز انقلابی مانده بود.

4. فرقه علیه خانواده ؛ آگاهی پس از پیروزی حاصل می ‌شود

سوسن هم همراه موج مجاهدین فراری از وطن به پاریس می رود: «آمده ام پاریس، پاریس فرانسه. اینجا کار کنم.» (ص65) او در حال انجام یک تخلف تشکیلاتی است. از پاریس فرانسه با خانواده اش در تهران تماس می گیرد در حالی که «مسعود می گوید باید قوی باشید. باید مهر والدین را از خود دور کنید.» (ص64) اما او نمی تواند: « نمی شد زنگ بزنم. حالا هم یواشکی آمدم اینجا. از خانه نمی شود زنگ زد. خودمان می خواهیم بسته باشد.» (ص65) چرابسته؟ مجاهدین جواب می دهند:« نگذارید بستگانتان بفهمند چه می کنید. اصلا چرا خبری از شما داشته باشند؟ به روزی فکر کنی که بر می گردید. بر میگردید و همه در خیابان ورودی شهر منتظر شما هستند. فرش هایشان را شسته اند و از خانه کشیده اند بیرون و پهن کرده اند وسط خیابان. دسته های گل. صدای ارکستر که وسط جیغ بچه ها گم می شود. شما فقط لبخند بزنید و دست تکان بدهید. فقط لبخند بزنید.» (ص65) سوسن که در این رویاست با نهیب خواهرش پوران از خیال بیرون می آید: « پس بالاخره برگشتی از آن سازمان نکبتی؟ ها؟ برگشتی؟» (ص65) به سوسن بر می خورد: «این طور حرف نزن پوران.»

سوسن از پوران و همه مردم فاصله می گیرد:« قرن ها فاصله می افتد این وسط.اما هنوز خواهر خودش است با همان بی سوادی تاریخی. نه کتاب میخواند نه تاریخ و سیاست می داند. فقط بلد است قضاوت کن و بچسبد به زندگی اش.» (ص65) جمله ی سوسن شگفت انگیز است؛ جمله ای که از تفکر مسعود رجوی بر می خیزد:« آگاهی پس از پیروزی حاصل می شود.» (ص66) پس نباید از جهل مردم عصبانی شود. پس از خواهرش می پرسد: « شما چه می کنید با این جنگ و مصیبت؟» (ص65) و وقتی متوجه می شود مردم به زندگی سرگرم اند بار دیگر عصبانی می شود: «همه تان همینید که هستند… کدامتان بلد است که انتقام بگیرد. فقط بلد بودید آدرس تان را لو بدهید. چون یاد گرفته اید آسه بروید و آسه بیایید. بچه بزایید و بزرگ کنید و گریه کنید. بزرگ کنید و گریه کنید …» (ص66)

سوسن سعی می کرد خانواده اش را تحریک کند:« یعنی بمبی و موشک توی سر شما نمی ریزند؟ از وضع اقتصادی راضی هستنید؟ یعنی از اینکه تخم مرغ گران شده اوقات تان تلخ نیست؟ با این که همه چیز را کوپنی کرده اند؟ توی صف ایستادن برای بنزین برای پنیر یا روغن نباتی؟ راستش را بگو.»(ص67)

پوران خواهر سوسن – که در داستان نماد زن عوام ایرانی است – توجهی به هدفگذاری سوسن ندارد و فقط تصدیق می کند:« تخم مرغ که راست می گویی، گران شده.» و این البته یعنی که در مورد اصل حرف سوسن هنوز قانع نیست. اما حسین همسر پوران تلفن را از دست پوران می گیرد . جواب سوسن را می دهد:« کی همچنین حرفی زده خاله سوسن؟ ما هم شیر داریم هم تخم مرغ. همین الان اتفاقا پوران رفت زیر شیر را کم کند که سر نرود. خب بالاخره شرایط جنگ است. اما الحمدالله همه چیز هست. فراوان ارزان. همه هم به شما سلام می رسانند.»(ص67)

و سوسن دمغ «میخواست بگوید همین آقا من دختر بیست ساله بودم و توی آن مملکت اسلحه دست می گرفتم و روز روشن آدم می کشتم و نمی ترسیدم. آن وقت تو، مرد گنده…»(ص67)

5. گنگسترها در پاریس: دزدی همان مصادره انقلابی است

سوسن اما با وجود اعتقاد راسخ به سازمان به تدریج دچار ابهاماتی میشود وقتی در پاریس سازمان اعضای خود را به سرقت برای تامین مالی تشویق می کند:«سوسن جیغ کشید اصلا من نمی فهمم اسم این کار چیست؟ مگر دزدی نیست؟ چرا نمی رویم مثل یک آدم کار کنیم؟ من دیگر حال این گنگستر بازی ها را ندارم.»(ص 71)

و در مقابل از مسئولش پاسخ می شنود:« تو به من می گویی دزد؟ الا من به درک. به سازمان تهمت دزدی می زنی؟ این دزدی به قول تو اسمش مصادره انقلابی است. باور نمیکنی از بچه های مرکزیت بپرس. درست هم هست. آمدی فرانسه. کشور مرفه. چهار تا چیز خوشگل دیدی دور برداشتی و شروع کردی به لگد انداختن؟ یادت رفته تا دیروز از ترس راپورت علی آقای بقال و مش حسن نانوا توی شلوارمان می شاشیدیم. یادت رفته می ترسیدی خواهرت تو را لو بدهد. شوهر خواهرت بیندازدت جلوی پاسدارها؟ می خواستی بمانی توی آن مملکت و یک عمر خوار و خفیف شوی؟ حالا آمده ای اینجا و استقلال داری و آدم خودت هستی با این همه آرمان بزرگ داری لگد می زنی به آینده و گذشته ی انقلابی ات؟»(ص 72)

و آنگاه دزدی مجاهدین از فرانسویان را تئوریزه می کند:« این دولت آشغال فرانسه به آن ریشوها اسلحه می دهد، فشنگ می دهد، بمب و موشک و هزار کوفت و زهر مار دیگر. پولش از کجا می آید؟ همین فرانسوی ها … همین پیرمردهای مزدور و پیرزن های مهربان کار میکنند. جان می کنند مالیات می دهند تا بشود تفنگ برود ایران نوک لوله اش را بگذارند روی سر بچه ها و تیر خلاص بزنند…. اینها پول همان گلوله ای را می دهند که حسن را کشت. مهرداد را هم کشت. حالا برایشان دل بسوزان.»(ص 73)

و کار را به جایی می رساند که می گوید:« پوشک و کنسرو که سهل است اگر مرکزیت می گذاشت جان شان را هم می گرفتم.»(ص73) نویسنده البته برای اینکه فرانسه به ایران در جنگ با عراق اسلحه می فروخت، هیچ سندی ندارد گرچه یاری نظامی و تسلیحاتی فراسنه به عراق اسناد روشنی در تاریخ دارد اما از بسط تئوری نفی مالکیت خصوصی و مصادره انقلابی و حتی اعدام انقلابی تا ترور تا پاریس گزارش خوبی می دهد.

6. بازجویان مجاهد: تنبلی در خواندن سرود یعنی شورش

سرانجام سوسن و می رود. به پوران زنگ می زند: «من وقت زیادی ندارم که حرف بزنم اینجا چند نفر هستند که سوالاتی دارند دلم میخواهد صادقانه به آنها جواب بدهی.»(ص100) خواهرش نگران می شود: «دلش هری پایین ریخت. حتما دستگیر شده. حتما حالا پای اعدام است.» (همان)

سوسن از پوران قول می گیرد به سوال ها جواب درست بدهد:« اینجا بین.. این بین چند تا از برادرها بعثی هست تو هم باید شرکت کنی.»(ص101) پوران اما به یاد نصیحت شوهرش حسین می افتد: «هر وقت سوسن زنگ زد پرت و پلا بگو. نگذار به حرف های جدی کشیده شود. حالا هم که رفته اند آن طرف و بچه های ما را می زنند. خائن ها» (ص101) آن سوی خط اما نه بازجویان سپاه یا اطلاعات که بازجویان مجاهدین خلق بودند که سوسن را به اتهام تماس با تهران تحت فشار گذاشته بودند.

به او چشم بند زدند و به زندان سازمان بردند. با وجود این سوسن همچنان در آن زندان دهشتناک به سران سازمان باور داشت: «نمی دانست خواهر مریم و مسعود از این وقایع اطلاع دارند یا نه. اطمینان داشت که در سازمان کودتایی رخ داده است و گرنه چطور ممکن بود او را که قدمی اشتباه نگذاشته بود، این طور ناگهانی به بازداشتگاه بکشند و بی خوابی بدهند و بازجویی کنند و حتی حرف های زشت بزنند.» (ص109)

اتهام سوسن بریدن بود. بریدن از سازمان. اما او خیالی داشت: «مطمئن بود که یکی از درجه دو ها مثل زرکش یا ابریشمی یا حتی حیاتی و ورداسبی حالا زمام سازمان را در دست گرفته اند و خواهر مریم و مسعود هم توی یکی از همین اتاق ها زندانی اند. شاید فریادی که شنیده بود فریاد مسعود بود.» (ص109)

اتهام سوسن قرائت می شود: «مشکوک به ارتباط با خانواده در ایران.» (ص110) و نشانه ی آن «روشن گذاشتن چراغ تا دیروقت احمالا برای نگارش نامه.» (ص110) و گزارش های دیگر:« بوسیدن بعضی از بچه ها مثل نرگس که مادرش در عملیات است… گریه کردن در کنار نرگس که مادرش در عملیات شهید شده. خواهر مهاجری مشکوک است… حرف زدن در خواب. تماس های شکوک. کشاکش با مسئول مهد. دخالت در تحلیل یکی از خواهرها.» (ص112)

و سوسن به یاد می آورد: «دختره می گفت نگاه یکی از بچه ها… به بقیه از بالاست. بچه 5 ساله را می گفت. می گفت توی خواندن سرود تنبلی کرده این یعنی شورش.»(ص112) اتهاماتت سوسن هم کم از این دختر 5 ساله نبود:« پرا بعد از ازدواج خواهر مریم و مسعود ساکت مانده ای؟»(ص 113) و به او یاداوری میکنند:« همه باید توی این سازمان فدایی رهبرشان باشند. هیچ رابطه دیگری در عرض رهبری وجود ندارد. وقتی آدمی مثل ابریشمچی همسرش را فدا می کند، وقتی مجاهدهای دیگر جانشان را فدا می کنند یعنی همه فدایی رهبر سازمان هستند. آن وقت آدم های مسئله داری مثل تو با سکوت کردن شان با پرونده سیاه شان با ارتباط مشکوک تمام فداکاری ها را لوث می کنید.»(ص114)

سوسن در این دوران به یاد این می افتد که چگونه جذب مجاهدین شد. اینکه در آغاز مثل همه جوانان دوره پهلوی دهه 50 عاشق زندگی مدرن بود و چیزی از مبارزه نمی دانست و با برادرش مهدی درگیر بود:« پوستر ستار را از بالا تا پایین جر داد… سوسن می خواست نگذارد باقی عکس ها کنده شود. فرزان دلجو توی هوا بود گوگوش مثله شده بود.»(ص162) آن زمان که «نه می دانست حنیف نژاد کیست، نه سعید محسن، نه عبدی، تازه انقلاب شده بود. اما او می خواست یک خواننده کچل زده بشود نه یک چریک لیسانسه.» (ص164)

با وجود پیروزی انقلاب « نه عکس چگوارا را قبلا دیده بود نه جمیله بویانا نه مائو. طالقانی را چرا می شناخت… تازه راه طی شده بازرگان را خوانده بود. بازرگان نخست وزیر تازه نامه های علی را خوانده ود. به فرزندانش هنگام شهادت، به عثمان بن حنیف و الی بصره به مالک اشتر. تازه فهمیده بود امپریالیزم کاغذی است. کتاب ها پشت هم می رسید. جنگ شکر در کوبای سارتر. زردهای سرخ چینی ها و کارنامه سیاه استعمار هاشمی رفسنجانی.»(ص164-165)

این گونه بود که سوسن تصمیم گرفته بود به جای آوازه خوان، چریک شود «دیگر فروزن و گوگوش و پوری بنایی از چشمش افتاده بودند می خواست بشود صدیقه رضایی، هایده بازرگان، سیمین صالحی.»(ص 165) و با عینک سازمان، جهان را میدید:« داداش مهدی می شد خرده بورژوای سنتی عوام. مادرش می شد ضعیفه ی تو سری خور مرتجع و بچه ای که توی شکم موش بود می شد نسل آینده سرگردان.» (ص165)

7. ندیدم تو آدم بکشی: این برای سازمان مسئله است

سوسن همراه سازمان از فرانسه به عراق می رود: «نهضت مقاومت ملی یک گام دیگر یشتر با پیروزی فاصله ندارد. حالا با حضور برادر مسعود در کنار ما چاره ای جز شکست دشمن نداریم.» (صص 155-156) داستان به اسفند 1365 می رود به قبل از پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران. به روزگاری که مجاهدین خلق به یاری ارتش بعث عراق پرداختند تا قبل از عملیات فروغ جاویدان در عملیات های مانند چلچراغ در حمله به خاک وطن با دشمن متحد شوند. سوسن هم به عنوان بخشی از این فرآیند بازپروری به جبهه دشمن علیه وطن پیوست. به او می گفتند: «این همه سال من ندیده ام تو آدم بکشی و این برای سازمان یک مسئله است.» (ص166)

و او پاسخ می داد:« می کشم. اگر این را از من می خواهید دوباره بفرستیدم ماموریت شناسایی. این بار با یک کامیون مرده بر میگردم. (ص166) و چون پاسخ پر طعنه این مسئول پرکینه اثر نمی کند می گوید: «پس مرخصم کن بروم می شوم عنصر سرگردان. کم که نداریم؟» (ص166)

8. جاسوس مجاهدین: اسم رمز عملیات کربلای چهار

جنگ ایران و عراق اما خوب پیش نمی رود. شکست های ایران به علت اتحاد شرق و غرب از شوروی تا آمریکا و فرانسه و عربستان و اردن و مصر در حمایت از صئام فزونی می گیرد. از سقوط فاو تا زدن هواپیما توسط آمریکا. جعفر مزنگی این رزمنده قدیمی در بهت است:« شانه های جعفر تکان می خورد. خدایا چه کند؟ چطور خبرهای بد را بدهد؟ چطور برگردد منطقه پیش بچه ها؟ چطور انتقام این خون های ریخته را بگیرد؟ نه کربلای 5 و نه فتح فاو تسلایش نمی داد و نه حتی فتح بعداد. او باید می رفت و سرش را می گذاشت بر مزار حسین تا آرام می شد. او باید می رفت تا کربلا.» (ص147)

پس از این فصل راو یک میان پرده دارد که در بند قبل بدان پرداختیم: حضور مجاهدین در عراق و یاری به ارتش صدام. نتیجه همان می شود که سالیان دراز است مجاهدین خلق مدعی هستند: نقش آنان در پایان جنگ/

جعفر مزنگی به آبادی بر می گردد و به امام جماعت مسجد خبری محرمانه می دهد: «امروز فردا امام قطعنامه را قبول می کند… دیروز شورای عالی دفاع با امام جلسه داشتند. بالایی های سپاه هم بودند. گفتنی ها گفته شده.»(ص170) وقتی از او می پرسند: «نیروها چه کار می کنند؟ نیروهای تازه نفس؟» جواب می دهد:« کم شده اند حاج آقا. اصلا یکی از مشکلات همین است. [جعفر مزنگی به سقوط هواپیمای ایرباس توسط آمریکا و تهدید صدام «دیوانه» مبنی بمباران همه ی شهر ها اشاره می کند همچنین به نفوذ مجاهدین و لو رفتن نام عملیات کربلای چهار می کند و به درد و دل ادامه می دهد.

9. من هم یک روز می روم خارج، نه از آن خارج های خاله سوسن

[نویسنده از شرایط ترور مقامات رسمی و لشکری و.. شرح می دهد تا به آن می رسد که حتی این گروه مسح داخلی در زمین دشمن بازی می کند. خواهر سوسن یعنی پوران با پسرش بهرنگ درباره سوسن صحبت می کنند. بهرنگ متوجه می شود که خاله اش «منافق است» اما دایی او که توده ای بوده متفاوت است. مادرش می گوید که سوسن باید شرمنده باشد که جلوی هموطنانش اسلحه می کشد. در اینجا قوچانی حامد اسماعیلیون را به بهرنگ تشبیه می کند.] همان نوجوان کنجکاوی که از مادرش می پرسد قبل از انقلاب «تو روسری سرت بود مامان؟ و متوجه می شود مادرش بی حجاب است از او می پرسد« پس چرا همیشه روسری سرت است؟»

همان نوجوانی که می گوید:« مامان من هم یک روز می روم خارج.» (ص192) و وقتی مادرش عصبانی می شود که تو «غلط می کنی» می گوید: « نه از این خارج های خاله سوسن. من از منافق ها بدم میاد.» (ص192)

10. تجزیه طلی: اعلام جمهوری دموکراتیک در کرمانشاه: حالا وقت انتقاد نیست، انتقاد پس از پیروزی

با پذیرش قطعنامه 598 از سوی جمهوری اسلامی سازمان مجاهدین دچار بحران می شود. … سازمان در این دوران حضور در عراق هر کاری کرده بود که در کنار یک جنگ خارجی، یک جنگ داخلی را بر جمهوری اسلامی تحمیل کند. از جاسوسی گرفته تا جنگ نظامی میان ایران و ایرانی،… سوسن با وجود ضعف شنوایی در بخش شنود و جاسوسی هم کار کرده بود….

همان چیزی که جعفر مزنگی از آن می نالید و آن را عامل خیانت و شکست در جنگ می دانست. ساطمان حتی خاک ایران را ا دست دولت ایران می ربود:« سازمان شهر مهران را تصرف کرده بود و عملیات چلچراغ اعتماد به نفس از دس رفته را بازگردانده بود. پیش از آن، عملیات آفتاب هم بود و کمک هایی که سازمان به عراق برای بازپسگیری فاو کرده بود.»(ص202)

اکنون نوبت عملیات انتحاری بود. با پذیرش صلح دیگر دولت عراق نمی توانست به خاک ایران حمله کند و اگر حمله می کرد دولت ایران نمی توانست نتیجه را تغییر دهد. مجاهدین دنبال آن بودند که برای دولت دست نشانده ی خود جایی پیدا کنند: «اعلام حکومت جمهوری دموکراتیک در کرمانشاه.»(ص206)

و آن را توسعه دهند: «صدای سجاد از رادیوی همدان. بمباران سه ساعت به سه ساعت نوژه. گرفتن مهرآباد و اوین و جماران و آن ساختمان چند طبقه در خیابان طالقانی که قبل از خروج از ایران دفتر سازمان بوده است.» (ص206)

اینها محورهای سخنرانی مسعود رجوی بود در جلسه ساعت 8 سازمان در سالن عمومی: یکی از مردها گفت « گمان نم داریم می رویم ایران را آزاد کنیم سوسن نتوانست خنده اش را پنهان کند. اشک آمد گوشه ی چشم هایش.» (ص202) سوسن بار دیگر به تهران زنگ می زند. می خواست به خواهرش خبر دهد که دارد بر می گردد. اما پوران در خانه نبود. بهرنگ پشت خط بود:« خاله سوسن! شما هستید می خواهید خارج بمانید؟» سوسن جواب داد:« نه عزیزم می خواهم برگردم.» بهرنگ پرسید:«یعنی از فرودگاه می آیی؟ هر کس از خارج می آید اول می آید تهران.» (ص203)

در جلسه مسعود گفته بود:« هیچ راهی غیر از فتح تهران ندارید.»(ص205) سوسن آنقدر ساده دل بود که این تهدید مسعود را به معنای بشارت می دید نه اینکه او راهی جز مرگ یا فتح تهران برای مجاهدین نگذاشته است. حتی فکر می کرد:«جنگ تمام شده بود و قرار بود برگردند؟ با مصالحه و بی جنگ یا برای گرفتن انتقام؟» نمی دانست اما دست می زد و هورا می کشید. مثل همه برای مرگ خود شادی می کردند. حنی وقتی زنی به عنوان مخالف دعوت مسعود دست بلند کرد و گفت: «چهار ماه قبل در تهران بوده و مردم از مجاهدین خوش شان نمی آید.» مسعود گفت: «نظر تو به چهارماه پیش بر می گردد و الان ایران خیلی فرق کرده است.»(ص206) مسعود رجوی با زرنگی یا حتی رذالت از این حرف عبور کرده بود و سوسن هم فکر می کرد: «حالا وقت انتقاد نیست، انتقادها را باید گذاشت بعد از پیروزی.»(ص207) خوش خیالی مجاهدین جوان بیش از این بود. وقتی یکی از آنان گفت:« من مدرک لیسانسم را پیدا کردم فکر کنم به درد شهردار شدن بخورد.» (ص208)

11. [وقتی همه به هم می رسند]

از سوم تا پنجم مردادماه 1367 جهنمی در کرمانشاه برپا شد. بزرگترین عملیات انتحاری مجاهدین خلق با وجود پیروزی های اولیه در تنگه ای به گل نشست. در داستان حامد اسماعیلیون همه ی چهره ها به هم رسیدند: «بدبختی این است که هممه فکر کردند اینها خودی اند. زبان شان که فارسی قیافه شان که ایرانی. نماز هم که به کمرشان می زنند.» (ص224) این پرده ای دیگر و بالاتر و خیانت بار تر از جنگ داخلی دهه 60 بود. از 30 خرداد 60 تا 3 مرداد 67: آن هم پس از صلحی که هنوز شروع نشده بود:« انگار یک عده ای نمی خواهند این مملکت آرام باشد.» (ص224)

جعفر مزنگی و سوسن مهاجری رو در روی هم قرار می گیرند: «جعفر برگشته بود تهران که خبر را شنید. گفتند کرخه را گرفته اند و همین طور سرشان را پایین انداخته اند و دارند می آیند جلو. پرسید کدام دشمن؟ با کدام نیرو؟ و اینها که توی جنوب حسابی درگیرند کجا از کرخه سر در آورند؟»(ص218)

به زودی روشن می شود که این ارتش مجاهدین است که از غر به ایران حمله کرده است و جعفر مزنگی به جنگ داخلی می پیوندد و زخمی می شود…«جعفر چشم باز کرد. آفتاب می سوزاند…لب هایش خشک خشک بود… برق چیزی را در تاریکی به یاد آورد. مثل نر یک منور با سرخی گلوله ای که به سرعت از کنارت می گذرد…. از بالای سرش دستی جلو آمد و خورشید را پس زد… قطره ای چکیده روی پیشانی اش…. آب روی لب ها سر خورد و جهید روی زبانش…. دست پس رفت. دست استخوانی بود و ظریف. خواست بچرخد تا صاحت دست ها را ببیند صاحت دست ها خودش آمد و رو به رویش نشست. به هوش آمدی؟… مطمئنا خوری بهشتی نیستم. حوری هم این طوری پیدا میشود یا نه؟… حوری با لباس نظامی…»(ص250)

دست های جعفر بسته شده بود، اولش جعفر بعید می دانست تا خاک عراق رفته باشد:« آهان خاک شما. خاک شما. فکر کنم دارد معلوم می شود اینجا خاک شماست یا ما؟»(ص251)

جعفر پس از چندی جنگ و گریز عاشق سوسن می شود:« سوسن هم بد نبود. با بیشتر این سازمان هایی که دیده بود فرق داشت. با این که توی خاک غلت زده ود و صورتش پر از خواب بود قشنگ بود. یاد کوبک خودشان افتاد. یاد زن خودش… این که او را نمی کشت. ولی اگر این تفنگ دست خودش بود با او چه می کرد؟»(ص256)

جعفر خود را به سوسن این گونه معرفی می کند:« من سربازم سرباز خمینی.» و سوسن جواب می دهد:«باز هم شعار می دهی؟» اما جعفر اصرار می کند: «شعار نمی دهم. من جانم را برای خمینی می دهم… اما تو حاضر نیستی به حاطر مسعودتان آدم بکشی، فرق ما این است تو اگر عاقل بودی می کشتی.»(ص256)

سوسن در برابر این حرف های جعفر کم می آورد و در حالی که شاهد عقب نشینی مجاهدین از جنگ است: و پاسخ جعفر را می دهد:« نگران نباش برایش تحلیل ایدئولوژیک پیدا می کنند و می نشینید خودتان را نقد می کنید. بالاخره به یک جایی می رسید.»(ص257)

سوسن در برابر سرخ شده بود و ساکت. جعفر ادامه می داد:«مردم ما شما را نمی کشند… من می دانم وقتی یک مشت جنازه روی دست کسی می ماند دیگر بخشید سخت می شود صد سال، تو بگو دویست ساال بگذرد مگر من می کشم کسی را که برادرم را توی اروند آش و لاش کرد؟» (ص257)

و آخرین حرف سوسن:« پس جنازه های ما چه؟ این دختر ها، این پسرهای جوان.» (ص 257)

سوسن دست به کشتن جعفر نزد. کارد غلاف شده اش را کنارش گذاشت و به سرعت از اسیرش دور شد. کاردی که به درد طناب ها می خورد و آبی که در کوله بود.


[قوچانی پس از روایت خلاصه ای از داستان اسماعیلیون نتیجه گیری نهایی خود را می نویسد]

«گاماسیاب ماهی ندارد» داستان درخشانی نیست اما روایتی مهم است و مهم تر وقتی نویسنده ای آن یک دهه بعد در متن اعتراضاتی قرار می گیرد که از آن گریخته بود. حامد اسماعیلیون عضو سابق دفتر تحکیم وحدت (اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان) که در دندانپزشکی تحصیل کرده است پس از طبع آزمایی در ادبیات داستانی و نوشتن چند داستان به سبب حساسیت هایی که درباره همان رمان پدید آمد مانند بهرنگ مهاجرت کرد به کانادا رفت. بدون آنکه حاشیه ای سیاسی داشته باشد. در داستانی که او نوشته بود مجاهدی مدد در برابر مردی حزب اللهی قرار می گیرد که مصمم است تردید در برابر تصمم. سرگشتی در برابر فدا شدن.

مهم ترین حاشیه سیاسی حامد اسماعیلیون تا سال 1398 همین داستان بود که از یک سو مجاهدین خلق را سازمانی استبدادی، توتالیتر، تبهکار و مافیایی نشان می دهد و از سوی دیگر بدون آنکه اثری ضد جنگ یا ضد انقلاب باشد در برابر تاریخ پرسش های انتقادی طرح می کند.

در نهایت هم خاله سوسن داستان حامد اسماعیلیون در برابر جعفر مزنگی کم می آورد و می گریزد. «گاماسیاب ماهی ندارد» اگر چه در تصویر حاج احمد متوسلیان بی انصافی کرده است اما در ترسیم چهره مسعود رجوی دقیق عمل کرده است و ماهیت خیانتکارانه این سازمان را به روشنی نشان داده است تا جایی که می توان آن را با آزاری مانند «رد خون» ( ماجرای نیمروز 2 ساخته محمدحسین مهدویان) مقایسه کرد.

پرسش جدی اما اینجاست که چرا پس از فاجعه از دست رفتن دختر و همسر حامد اسماعیلیون به تدریج از این نویسنده ی جوان تصویر یک مبارز سیاسی ساخته شد و چرا سازمانی که او فساد و خیانتش را تا این حد شفاف و حتی به دور از پیچیدگی های ادبیات داستانی به تصویر کشیده است به او نزدیک شده است؟ شباهت هایی که در داستان حامد اسماعیلیون دیروز (گاماسیاب ماهی ندارد) با حوادث امروز وجود دارد آیا سبب این نمی شود که نویسنده به آن فکر کند؟…..

بیشتر بخوانید:

فیلم کامل مناظره قوچانی و روانبخش

توصیه‌ی زیدآبادی به اسماعیلیون

ادعای عجیب مریم رجوی

«باور داریم بعنوان سپر انسانی هواپیما را زدند» | گفت‌وگو با والدین دو مسافر پرواز 752 [+فیلم]

انتقاد همسر یکی از مسافران هواپیمای اوکراینی به حامد اسماعیلیون

رمان حامد اسماعیلیون با همه ضعف ها و کاستی هایش قطعا در طرف مجاهدین نیست و حتی اگر می کوشد خاله سوسن ساده دل و مردد را از میانه ی آنان برکشد اما نمی تواند سازمان را از این همه جنایت و خیانت تبرئه کند. پس چرا امروز با حامد اسماعیلیون تازه ای مواجه هستیم؟ آیا یک تالم و صدمه شخصی که العاد ددنتک داذد و خداوند هیچ انسانی را با آن امتحان نکند سبب می شود دیدگاه فردی و افق فکری خود را قربانی جامعه کنیم؟…. البته در پدیدآوردن پدیده ای چون حامد اسماعیلیون امروز دستگاه های رسانه ای جمهوری اسلامی متهم ردیف اول هستند. آنان که با نادیده گرفتن نویسنده ای که در این سرزمین داستان می نوشت و به صراحت می گفتت از منافقین بدش می آید او را به رسانه های فرنگی مآب فارسی زبان تحویل دادند.

حادثه تلخ سقوط هواپیمای اوکراینی نه تنها خداحافظی ملی با سپهبد شهید سلیمانی را تحت تاثیر قرار داد بلکه اطلاع رسانی دیرهنگام درباره آن سبب شد سیاستمدار بیگانه ای چون جاستین ترودو به قهرمان پوشالی داستان بدل شود و نویسنده ای مانند حامد اسمایعلیون به سیاستمداری تازه کار بدل شود که حالا فکر می کند انتقام بهتر از دادخواهی است. حالا که او خود به یکی از شخصیت های «گاماسیاب» بدل شده است که دیگر خیلی هم شاید از مجاهدین بدش نمی آید که اگر این طور استچه بهتر که رمانش در تیراژ وسیع منتشر شود تا روشن شود یکی از چهره های مطرح برای تقابل با آلترنانیوهای سلطنت طلب کسی است که تشت رسوایی مجاهدین خلق را سال هاست از پشت بام انداخته است. تئوری مرگ مولف نظریه ادبی است که به کار منتقدان می آید تا در غیاب نویسنده با اثر بجنگند. اما در جهان داستان هرگز نویسنده نمی میرد و حتی اگر جان به جان آفرین تسلیم کند روح او در این جهان در قالب داستان هایی که نوشته است به حیات خود ادامه می دهد. ممکن است امروز به اقتصای سیاست حامد اسماعیلیون از تکنیک های براندازانه مجاهدین خلق خوشش بیاید ما ما خوانندگان «گاماسیاب ماهی ندارد» از یاد نمی بریم که او از منافقین بدش می آید….


در الف کتاب آمده – احتمالا به روزرسانی نشده- است:

حامد اسماعیلیون دندانپزشک و نویسنده ای ست که در دو سه سال گذشته هم چهره شد و هم مهاجرت کرد؛ هرچند نه مهاجرت بی بازگشت که هر از چندی باز می گردد و در محافل ادبی هم می توان او را رویت کرد که به شکلی پیگیر دنبال کار نوشتن داستان و ادبیات است. اسماعیلیون تا کنون سه کتاب منتشر کرده، «آویشن قشنگ نیست»، «دکتر داتیس» و سر انجام هم «گاماسیاب ماهی ندارد» که دو تای اول جزو آثار منتخب در جوایز ادبی بخش خصوصی بوده اند و در مجموع سیمای نویسنده ای مستعد را از او به نمایش گذاشته اند که می توان روی آینده اش حساب باز کرد، برخلاف خیلی از نویسندگان جوانی که آثارشان به همت هیاهوی دوستانه نیمچه سروصدایی هم می کند و بعد هم به فراموشی سپرده می شود. حسن کار اسماعیلیون لااقل تا اینجا آن بوده که داستانهایش هم توجهات اهل نظر را برانگیخته (الزاما نه به معنای تایید همه) و هم اینکه از اقبال نسبی در فروش برخوردار شده اند، همین قدری که یکی دوچاپ از آنها فروش رفته که در این روزگار فترت کتابخوانی توفیق کمی نیست! اما حکایت «گاماسیاب ماهی ندارد» از جنبه هایی با دیگر آثار اسماعیلیون تفاوت هایی محسوس دارد، به ویژه اینکه او به سراغ تاریخ معاصر رفته، نگاهی به مبارزات انقلابی و جنگ داشته و البته برخی از شخصیت های رمانش نیز به یکی از گروهک های خائن در سالهای اولیه انقلاب و جنگ تعلق دارند. البته این را نباید از نظر دور داشت که اسماعیلیون تا آنجا که توانسته کوشیده به واقعیت های تاریخی در ارتباط با زمان و مکان رمانش وفادار باشد و از رفتن به سراغ مضامین حساسیت برانگیز نیز در این رابطه پرهیز کند و البته تصویر واقعی نیز از انحراف آنها به نمایش بگذارد. حاصل کارش نیز در مجموع اغلب از سوی اهل نظر به لحاظ ارتباط با وقایع تاریخی مورد قبول و تایید بوده، یعنی اینکه نویسنده تا آنجا که لازم بوده در این زمینه دقیق فیش برداری کرده است. ساختار رمان او نیز ساختاری حساب شده و با خط و ربط درست است و با زبانی روان و نثری پاکیزه روایت می شود. اما آنچه اغلب به عنوان پاشنه آشیل این رمان بدان اشاره داشته اند، حرکت داستانی به جلوست.  علی شروقی در  نوشته ای راجع به این رمان نوشته است:«همه چیز در نگاه اول بی نقص است. طرح، جذاب است و قطعات هم به لحاظ مهندسی خوب روی هم سوار شده اند. اما مشکل کجاست که این ماشین با وجود تمام حساب وکتابی که در طراحی و سوارکردن قطعاتش لحاظ شده، به راه نمی افتد و ما را به همراه خود از هیچ پیچ وخمی عبور نمی دهد و چرخ ها تنها درجا می چرخند؟ مشکل از جایی آغاز می شود که رمان نویسی ما در سال های اخیر، عمدتا به آن دچار است: فقدان «ادبیت متن» و تقلیل رمان به گزارشی صرف از مجموعه ای از رویدادها. در گاماسیاب ماهی ندارد، نویسنده هرچند به یمن انتخاب مقطعی از تاریخ، به عنوان بستر روایت، دست کم زحمت مطالعه رویدادهای گذشته ای البته نه چندان دور و تحقیق و احتمالا فیش برداری را متحمل شده اما آنجا که نوبت تبدیل شدن مطالعات و فیش برداری ها به محصول نهایی که همان ادبیات است، رسیده، می بینیم که ادبیات قافیه را به تاریخ باخته است و با وجود داشتن طرح و چارچوبی اندیشیده و شخصیت های داستانی و حادثه و… بذری که نویسنده پاشیده، به بار ننشسته، خشکیده و بر خاک افتاده است و آنچه به جا مانده پوسته ای است تهی از آنچه به ادبیات با وجود پیوستگی ناگزیرش با تاریخ، تشخص می دهد، چراکه در گاماسیاب ماهی ندارد، آنچه جایش خالی است، گذرکردن تجربه تاریخی از درون نویسنده، آمیختن آن با تخیل و تجربه های ادبی و زبانی او و در نهایت، کشف و ارایه زبانی خاص ادبیات برای روایت این تجربه است، که ادبیات، خود چیزی نیست جز خلق زبان مناسب برای بیان آنچه نویسنده در تلاقی تجربه خود با تجربه جمعی، به آن دست یافته است. این زبان جزیی از چیزی است که سبک هر نویسنده را می سازد و سبک، خود حاصل نوع و شیوه مواجهه نویسنده با هر آن چیزی است که نویسنده موضوع روایت خود قرار می دهد. » با همه این احوال «گاماسیاب ماهی ندارد» یکی از رمانهای مطرح نسل جوان این روزهاست که نمی توان به سادگی از کنار آن گذشت.


عطیه نوری در ویرگول نوشت: گاماسیاب نام رودخانه ای ست در غرب ایران به معنای آبی که دارای ماهی‌های بزرگ است و ماهی نداشتنِ این رودخانه در همین عنوانِ رمان به نوعی یک تقابل دوگانه را شکل می دهد و این تقابل با روایتِ موازی دو پرسوناژ اصلی داستان یعنی دختری از گروه مجاهدین و مردی از فرماندهان جنگ داستان را پیش می‌برد. در واقع «گاماسیاب ماهی ندارد» کنایه‌ای‌ست از بسترِ سترون و بی‌بار ایران در سال‌های انقلاب و جنگ.


گفت‌وگو با حامد اسماعیلیون درباره‌ی رمان «گاماسیاب ماهی ندارد»

حامد اسماعیلیون در زمستان سال ۱۳۸۹ شاید اندکی بعد از ممنوع الانتشار شدن آخرین رمانش ایران را ترک کرد و به جرگۀ نویسندگان مهاجر پیوست، جرگه ای که شمارِ روزافزون آن از اسماعیل خوئی و رضا براهنی تا عباس معروفی و رضا قاسمی جای تأمل دارد. برای استقبال از رمان «گاماسیاب ماهی ندارد» با حامد اسماعیلیون که این روزها مقیم کاناداست به طور مجازی گفت‌وگو کردم.

این رمان از سال ۸۹ یعنی سالی که از ایران مهاجرت کردید در ارشاد مانده بود و به آن مجوز چاپ نمی دادند، چه شد که بعد از سه سال بدونِ حذف موفق به انتشار آن شدید؟

کتاب در دستِ ناشر بود و با نشر ثالث قرارداد داشت. تصور می‌کردیم بعد از انتخاباتِ تازۀ ریاست‌جمهوری امکانِ انتشارِ آن مهیا شود. همین طور هم شد. البته من تا روزِ صدور مجوز در پاییز از دوباره فرستادنِ کتاب به ارشاد توسط ناشر مطلع نبودم. تا این‌که ای‌میلی دریافت کردم مبنی بر دریافت کردنِ مجوزی که در دو دورۀ گذشته ماه‌ها و سال‌ها در انتظارش می‌ماندیم.

رمان «گاماسیاب ماهی ندارد» رمانی تاریخی محسوب می شود، برای اجرای تاریخ در داستان چه تمهیدی به کار بردید؟

خب قدمِ اول جمع‌آوری اطلاعات و تحقیق است. می‌توانم ادعا کنم که در «گاماسیاب ماهی ندارد» اغلبِ اتفاقاتِ تاریخی براساسِ واقعیت بازسازی شده است. یک قفسۀ کامل از کتابخانۀ من مربوط به کتاب‌هایی است که برای نوشتنِ این رمان خریده‌ام، از مجموعۀ چهل پنجاه عددیِ «فرهنگ جبهه» بگیرید تا کتابِ سه جلدیِ سازمان مطالعات سیاسی به نامِ «سازمان مجاهدینِ خلق از پیدایش تا فرجام». روایت‌های مربوط به جنگ، خاطراتِ بسیاری از حاضران در جنگ، نقشه‌های جنگ و از آن‌طرف خاطراتِ مجاهدینِ بیرون آمده از عراق که یا به ایران آمدند یا در جای دیگری از دنیا روزگار می‌گذرانند را خوانده‌ام. رفتن به کتابخانۀ ملی و روزنامۀ اطلاعات و بررسیِ روزنامه‌های آن سال‌ها که روایتگرِ حالِ هر دو طرف باشد هم بخشی دیگر از ماجراست. وقتی همۀ این کتاب‌ها و منابع را خواندید و یادداشت برداشتید و در جان‌تان رسوب کرد آن‌گاه وقتِ نوشتن است.

استفاده از واقعیتی که خیلی از وقوع آن نگذشته و به نوعی مؤلف و اکثر خواننده ها آن را لمس کرده اند، تا چه حد امر دشواری ست، برای اینکه به ورطۀ شعارزدگی و جانب گیری نیفتد؟

نمی‌دانم. سخت است بی‌طرفانه نوشتن. جنگِ ایران هم البته خیلی جدید نیست. بیست و پنج سال از پایانِ آن می‌گذرد. من برای خودم در این وادی الگویی تعیین کردم الگویی به نامِ میخاییل شولوخف. مردی که سال‌ها عضوِ رسمیِ حزبِ کمونیست بود اما دُنِ آرام هیچ نشانی از جانب‌داری ندارد. هرچند تجربه‌های مستقیم و بی‌واسطۀ خیلی از این وقایع بی‌تردید نویسنده را به سوی قضاوت کردن می‌راند. به هر روی تلاش‌ام را کردم تا بی‌طرف بمانم. و شاید این‌کار آسان‌تر از راه رفتن بر لبۀ تیغ نباشد.

آیا شما خود را یک نویسندۀ سیاسی می دانید؟

اگر منظورتان ژانرِ سیاسی است شاید. به این ژانر علاقمندم و روندِ تغییرات سیاسی در ایران جذاب و پرکشش است. ایران احزابِ فراگیرِ سیاسی ندارد و در نبودِ احزاب و البته مطبوعاتِ آزاد بسیاری از اتفاقات پشتِ پرده رخ می‌دهد. شناختنِ این فضا و دانستنِ این تصمیم‌گیری‌ها برای کدام ایرانی جذاب نیست؟ و اصلاً مگر می‌توانیم در ایران سیاست را از زند‌گی جدا کنیم؟ این دو مثل دوقلوهای همسان به هم وصل و وابسته‌اند. پس اگر بخواهی از هرچیزِ زند‌گی، جنگ، عشق، خیانت و حتی مرگ بنویسی حتماً سایۀ سیاست مثلِ مردی که دست به سینه و بی‌لبخند ایستاده و منتظرِ دریافتِ پرینتِ صفحۀ آخر است بالای سرِ شماست.

اجرای امر سیاسی در داستان احتیاج به چه فوت و فن هایی دارد؟

همان‌طور که پیش از این گفتم تسلط اولیه و کامل بر اتفاقاتی که رخ داده و بعد تلاش بر حفظِ بی‌طرفی بدان‌شکل که نویسنده گمان کند رسالتی برعهده‌اش نیست که چیزی را در مغزِ خوانندۀ اثرش فرو کند. او و خواننده‌اش باید بنشینند و این نزاع را تماشا کنند. بی‌شک صحنۀ دردناک و گزنده‌ای است ایستادنِ دو هم‌وطن روبروی هم با دو اسلحه در دست. به نظرم بارِ اصلیِ «گاماسیاب ماهی ندارد» بر طرح این پرسش است. پرسشی که نویسنده و خواننده باید با هم به آن جواب بگویند، «چرا کار به این‌جا می‌کشد؟»

انقلابِ ۱۳۵۷ و تحولاتش و همینطور جنگِ ایران و عراق چه امکاناتی را در اختیار شما برای خلق رمان گذاشت؟

این حوادث منشأ دنیایی از اتفاقاتِ ریز و درشت است. شاهدید که دهه‌هاست در غرب از جنگِ جهانیِ دوم فیلم می‌سازند، هر روز با مضمونی تازه و از زاویه‌ای دیگر. دربارۀ انقلاب 57 و جنگِ هشت ساله هم کتاب‌های بسیار نوشته شده و فیلم‌های بسیار ساخته شده است اما کافی نیست قصه‌های رسمی و حمایت‌شده را اگر کنار بگذاریم بسیاری از روایت‌ها ناگفته مانده و منتشر نشده است. بضاعتِ بسیارِ این فراز و فرودهای تاریخی خود حکایت از این می‌کند که خاک مناسب است اما هنوز کیسۀ ما از آثار ماندگار پر نشده است.

در سال های اخیر رمان های متعددی اغلب از داستان نویسان نسبتاً جوان با درون مایۀ جنگ نوشته شده و به نوعی تم جنگ در ادبیات ما در حال بازتولید است، علت این امر را چه می دانید؟ و چقدر آن را تحت تاثیر یک جَو در ادبیات داستانی ما خاصه متاثر از رمان «عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک» حسین آبکنار می دانید؟

ما داریم داستانِ خودمان را می‌نویسیم. اگر منظورتان نویسندگان جوان است. کتابِ آبکنار هم یکی از خوب‌های این گونۀ جذاب است. «زمینِ سوخته»‌ احمد محمود هست، «من قاتلِ پسرتان هستم» احمد دهقان چندتایی داستانِ خوب دربارۀ جنگ دارد، «مونس؛ مادر اسفندیار» امیرحسن چهلتن هست، «کلنل» محمود دولت‌آبادی هست -انگلیسی‌اش در غرب منتشر شده و به دستِ من رسیده- و بسیاری دیگر. نمی‌توانم بگویم رمانِ خوب آبکنار سرسلسلۀ این کتاب هاست چرا که بعضی از این کتاب‌ها پیش از «عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک» نوشته شده‌اند. من خودِ جنگ را باعث و بانیِ تولدِ این آثار می‌دانم. جنگ تا سال‌ها در روح و روانِ شما می‌ماند و از آن گریزی ندارید. بچه‌های آن روز این روزها به سنینِ میانسالی نزدیک می‌شوند و اگر بخت‌ یاری‌شان کنند ذره ذره قصۀ کودکانِ دهۀ شصت را خواهند نوشت.

دررمان «گاماسیاب ماهی ندارد» روایتِ دو کاراکترِ اصلی یعنی سوسن و جعفر به طور موازی پیش می رود و در فصل آخر به هم پیوند می خورد، دلیل این گره گشایی پایانی چیست؟ اینکه این دو کاراکتر در پایان اتفاقی با هم مواجه می شوند را چقدر موافق با منطق رئالیستی حاکم بر اثر می دانید؟

ترفندی که می‌شد به کار بست این بود که کتاب از صحنۀ آخر شروع شود. راستش را بگویم اصلاً حتی به آن فکر نکردم که بخواهم آخرسر کنارش بگذارم. همواره از نوشتنِ رویدادهای تصادفی در داستان‌هام گریزان بودم و گمان کنم سیر روایات در کتاب طوری چیده شده که هر خواننده‌ای حدس بزند بازخوردِ نهایی کجا و چگونه شکل خواهد گرفت. اگر این‌طور نیست ضعف از من بوده است.

چه ضرورتی برای فصل بندی کتاب بر اساس تاریخ می دیدید؟ آیا این فصل بندی ابزاری بود برای پیوند دو روایت داستان؟

راه دیگری نبود. همان‌طور که گفتید برای وصل کردنِ دو داستان و البته می‌شود گفت سه داستانِ موازی به گفتنِ روزهای وقوعِ اتفاقات نیاز داشتم. من خیلی با گیج کردنِ آن کسی که کتاب‌ام را می‌خوانم میانه‌ای ندارم. فکر کنم این‌گونه خواننده هم راه‌اش را گم نخواهد کرد.

با توجه به اینکه در حال حاضر خارج از ایران فعالیت می کنید چقدر اصرار به چاپ آثارتان در ایران دارید و برای انتشار آثارتان خطوط قرمز تعریف شده در ایران را همچنان در نوشته هایتان رعایت خواهید کرد؟

هنوز معتقدم کتابِ فارسی باید در ایران منتشر شود. تلاش‌های زیادی شد. نشرهای زیادی در خارج از ایران فعالیت کردند و می‌کنند. بعضی از فعالان عرصۀ مجازی دست به انتشارِ اینترنتیِ کتاب‌هاشان زدند اما به نظرم متاسفانه این کتاب‌ها آن‌طور که شایسته‌اش هستند دیده نشده‌اند. از مجموعۀ خواندنی و چهارجلدیِ «مادران و دخترانِ» مهشید امیرشاهی که در خارج از ایران منتشر شده بگیرید تا «میمِ عزیز» محمدحسن شهسواری که در اینترنت گذاشته شد. کاش این‌ کتاب‌ها روی کاغذ و در ایران منتشر بشوند تا زحمت نویسنده‌ها هدر نشود. اما گاهی هم انگار چاره‌ای نیست. تا سانسور وجود دارد و نویسندۀ ممنوع‌القلم وجود دارد، خواه ناخواه تعدادی کتاب از جاهای دیگر به دستِ خواننده‌ها می‌رسند.

من خطِ قرمزی برای خودم ندارم. کتاب را بی‌سانسور می‌نویسم. و وقتی تمام شد نسخۀ اصلی را نگه می‌دارم و بخشی از اسامی سیاسی را برمی‌دارم و اثرِ جدید را به ارشاد می‌دهم. هر سه کتابِ قبلیِ من از سانسور لطمه دیده و تن دادن به حذفیات ساده نبوده است. نسخۀ اصلیِ هر چهار کتابی که منتشر کرده‌ام را دارم و امیدوارم روزی تمام و کمال منتشرشان کنم.

مهاجرت نویسنده را با چه دشواری هایی مواجه می کند؟ اینکه دیگر در فضای ایران نیستید اما به زبان فارسی می نویسید چه تاثیری روی کار شما می گذارد؟

می‌گویند با مهاجرت شما زبانِ خودتان را گم می‌کنید. حرفِ بیراهی نیست. هرچه از جامعۀ ایرانیانِ خارج از کشور هم دورتر باشید این اتفاق سریع‌تر می‌افتد اما می‌توانم از منیرو روانی‌پور نقل قول کنم که گفت جلوی تخیل را که نمی‌شود گرفت. شبکه‌های اجتماعی و وبلاگ‌ها و سایت‌های اینترنتی در کارِ من و حفظِ ارتباط بی‌تاثیر نیستند. می‌شود گفت گاهی سرم را توی چارچوبِ فلزی و خشکِ لپ‌تاپ‌ام می‌کنم و هوای دود‌آلودِ تهران را با تمامِ مردمِ جورواجورش به درون می‌کشم.

و سرانجام از آخرین فعالیت هایتان در زمینۀ ادبیات برای خواننده های ما بگویید؟

رمانِ دیگری نوشته‌ام به نامِ «توکای آبی» که داستانِ پناهنده‌های سیاسیِ ایرانی است. آن‌ها که سی سالِ پیش از ایران بیرون آمدند و آن‌ها که بعد از اتفاقاتِ سال 88 مجبور به ترکِ ایران شدند. منتظرم ببینم عکس‌العمل‌ها به «گاماسیاب ماهی ندارد» چطور است تا «توکای آبی» را به ناشر بسپرم و بروم سراغِ کتابِ بعدی.

منتشر شده در ماهنامه‌ی تجربه ـ نوروز ۱۳۹۳

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

پیام

  1. قصه ایست..حکایتیست وشرح وبیان دلفسرده ای….دراین دیار..از کجابکجا…شرح ان اهنگ غم انگیز …کجای قصه خوابیدیم که من باگریه بیدارم…چه میخواستیم وبه چه رسیدیم…

  2. من متوجه نشدم اسماعیلیون چه رفتاری داشته و یا چه چیزی گفته است که قوچانی در ابتدای این متن او را متهم به طرفداری از “جنبشی مسلحانه” کرده است ؟!

  3. ادمین….شرح حال ووصف حال ماارمانسوخته های ۵۷ اگربا گفتن شعری باشدحتی اگرخواننده اش دراغوش گیرنده انیکه مانمی پذیرمشان ایرادی دارد؟؟؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا