خرید تور تابستان ایران بوم گردی

گزارش | شاید این بار سرت روی ریل جا بماند

مریم طالشی در روزنامه ی ایران گزارش داد:

مرز ترس و شجاعت کجاست؟ کدام نقطه است که ترس غلبه می‌کند تا شجاع‌ترین نباشی. شجاع‌ترین، همان است که تا انتهای هیجان می‌رود و ترس را پس می‌زند. پول‌ها را می‌گیرد و شرط را می‌برد. می‌خندد و دیگران غبطه می‌خورند. همیشه هم این‌طور نیست. آن روی سکه، مرگ است. سرد و سنگین. شجاع‌ترین، ممکن است سرش را روی ریل جا بگذارد. همان وقت که قطار با سر و صدا عبور می‌کند و دیگر صدا به صدا نمی‌رسد تا فریادهای دردآلود را بشود شنید. آخرین‌اش سه ماه پیش بود. تازه‌ترین قربانی شرط‌بندی مرگ.

«ساعت 5- 4 بعداز ظهر جمع می‌شوند. جوان هستند. 18، 19 ساله. همیشه نیستند. گاهی وقت‌ها. بیشتر پنجشنبه جمعه‌ها. یک نفر داور می‌شود و پول‌ها را جمع می‌کند. سرشان را می‌گذارند روی ریل. گاهی هم دراز به دراز می‌خوابند. می‌دانند قطار چه موقع رد می‌شود. این ساعت‌ها قطار اهواز است معمولاً. هرچه قطار نزدیک می‌شود، وضع بدتر می‌شود. می‌ترسند و سرشان را برمی‌دارند. آنکه آخرین نفر سرش را بردارد، برنده است. پول همه به او می‌رسد. گاهی چند نفر تماشاچی هم هست.»

مرد این‌ها را که می‌گوید، به ریل اشاره می‌کند. ردیف خانه‌های کوتاه و بلند، روبه‌روی خط آهن قرار گرفته‌اند. حایل‌شان با ریل، خیابان باریکی است. بعد نرده‌های سبز حریم راه‌آهن است. از نرده‌ها تا خط هم فاصله‌ای نیست. به اینجا می‌گویند، ته خط. سال‌هاست به همین نام معروف است.

مرد، نظافتچی زیر گذر است. حدوداً 60 ساله. می‌گوید: «سر این کار اتفاق هم زیاد افتاده. سه ماه پیش یک نفر مرد. برایشان عبرت نمی‌شود. خیلی کارهای دیگر هم می‌کنند. برایشان تفریح است. دور ریل را نرده کشیده‌اند که کسی نزدیک نشود اما آنکه دنبال این کارهاست، راهش را پیدا می‌کند. از همین جا که در باز است، می‌روند داخل، یا از روی نرده‌ها می‌پرند. کاری ندارد از آن بالا پریدن. اینجا خیلی اتفاق‌ها را به چشم دیده‌ام. این یکی دیگر نوبر است. اگر این‌ها کار و بار داشته باشند، این‌جوری نمی‌کنند. معتادها هم اطراف ریل پراکنده هستند. پشت درخت‌ها. معتادها اما حال این‌جور شرط‌بندی ندارند. این، کار بچه جوان‌هاست. سرشان باد دارد.»

رفیق‌اش بچه همان‌جاست؛ ته خط. همسن و سال هستند. می‌خندد و می‌گوید: «ما خودمان آنوقت‌ها که جوان بودیم، از این کارها زیاد می‌کردیم. بساط شرط‌‌بندی پای ریل زیاد بود همیشه. سر همه چیز شرط می‌بستیم. دستمان را می‌بستیم به ریل که تا رسیدن قطار بازش کنیم. آن هم خیلی خطرناک بود. دست و پا قطع شده بود سر این شرط بندی‌ها. اما مال آنوقت‌ها بود. حالا که این همه تفریح هست.»

4 نفرند؛ به نظر بیست و یکی دو ساله. یکی‌شان چمباتمه زده و تسبیح دانه درشت را توی دست‌اش می‌چرخاند. دو نفر بالای سرش ایستاده‌اند و انگار به ماجرایی که برای هم نقل کرده‌اند، می‌خندند. یکی هم روی موتور نشسته: «شرط می‌بندی؟» این را من می‌گویم. خطاب به آنکه چمباتمه زده. یکی از آنها که ایستاده می‌گوید: «چقدر می‌دی؟!» آنکه نشسته، برمی‌گردد و به او اشاره می‌کند. پسرِ ایستاده می‌پرسد: «شرط چی؟! چند؟!» سعی می‌کنم لحنم خودمانی به نظر برسد: «هرچی. خودت بگو چقدر.»

پسری که روی موتور نشسته به حرف می‌آید: «حالا بگو شرط چی؟! فوتبال؟!» می‌گویم: «شرط ریل. تا وقتی قطار بیاد…» صدای خودم را می‌شنوم و جمله‌ها به نظرم عجیب می‌رسند. ریل… قطار… شرط… آنکه چمباتمه زده، عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. همان طور با تسبیح‌اش بازی می‌کند. پسر روی موتور می‌پرسد خبرنگاری؟ «نه» را از زبان خودم می‌شنوم. پسری که بالای سر تسبیح به دست ایستاده، همان که چند ثانیه پیش با او صحبت کرده‌ام، جلو می‌آید و می‌گوید:«بریم. هرچه می‌دی.» صدای خودم را می‌شنوم که می‌گویم: «نمی‌ترسی؟ قبلاً این کار رو کردی؟!» پسر پوزخند می‌زند:«نترس بابا. یه ساعت‌ام بخوای، سرمو می‌ذارم روی ریل. ترس نداره که.» سعی می‌کنم مکالمه را ادامه بدهم. شاید برای همین هم هست که پسر روی موتور، شک می‌کند:«داری صداهامونو ضبط می‌کنی؟! نکنه مستندسازی؟! مأمور نباشی!» صاحب تسبیح می‌خندد: «قیافه‌ش نمی‌خوره.» پسر ایستاده پیشنهادش را تکرار می‌کند: «بریم. تنهایی‌ام میام. تو بگو چقدر می‌دی؟!» دوست کنار دستی‌اش که تا آن موقع ساکت بود، دست‌اش را در هوا تکان می‌دهد و صدایی درمی آورد: «اوووووه.» بریده بریده می‌پرسم:«نمی‌ترسی؟! از قطار؟!» پسر که انگار تازه دارد تفریح می‌کند، جواب می‌دهد: «تو می‌ترسی.» ترسیده‌ام. از اینکه پیشنهادم را جدی بگیرند. از اینکه راه بیفتند سمت ریل. پسر روی موتور خطاب به دوست‌اش می‌گوید: «حالا کپ نکنی!» بقیه می‌خندند. پسر اهمیت نمی‌دهد. آماده است که راه بیفتیم سمت ریل. معطل مانده تا بگویم برویم. صدایی از خودم نمی‌شنوم. می‌پرسم:«یعنی چی که کپ نکنی؟!» پسر روی موتور می‌گوید: «گفتم که مستندسازه!» می‌گویم: «چه ربطی داره؟! تو خودت تا حالا…؟!» حرف‌ام توی دهنم می‌ماسد. پسر جواب نمی‌دهد. یاد حرف آقای مسن می‌افتم: «من خودم به چشم دیده‌ام. انگار که از ترس بهت‌اش زده باشد، همان جا مانده بود. دوست‌هایش می‌گفتند سکته زده وگرنه کاری ندارد آدم خودش را نجات بدهد. گور بابای دوزار پول. اندازه جان آدم که نمی‌ارزد.»

تا به خودم بیایم، پسر راه افتاده سمت دری که به طرف خط، باز است. دنبالش راه می‌افتم. خیلی فرز خودش را به ریل می‌گذارد و سرش را می‌چسباند روی ریل. ترسیده‌ام. صدایی نمی‌آید. سرش را برمی‌دارد و می‌خندند و بعد پیش دوستانش برمی‌گردد. از پشت سرم صدایی می‌شنوم: «این کاره نیستی، نگفتی چند؟»
کمی جلوتر، رفتگران با قیافه‌های خسته در ردیفی سه نفره نشسته‌اند: «درست است که اینجا روی ریل شرط‌بندی می‌کنند؟!» یکی‌شان خبر ندارد اما آنکه از بقیه مسن‌تر است، چیزهایی می‌داند: «مواد می‌زنند و می‌آیند شرط بندی. بیشتر دم غروب؛ توی تاریکی. کاسبی می‌کنند. روبه‌روی شهرداری جمع می‌شوند انگار. هر بار یک جا می‌روند. جای مشخصی ندارند. همین مسیر را که بگیرید و بروید، معتادها را می‌بینید. کپه کپه جمع شده‌اند. شب‌ها آتش روشن می‌کنند. چند بار جمع‌شان کرده‌اند اما باز می‌آیند. شرط‌بندی اما کار یک عده دیگر است. با موتور جمع می‌شوند. علاف‌اند.» مردی که کمی آن‌سوتر ایستاده و شاهد مکالمه ماست، به حرف می‌آید: «فعلا خبری نیست. یک سردسته دارند. اسمش را نمی‌دانم؛ شر است. حق حساب می‌گیرد. چند وقت است که پیدایش نیست.»

بعد از ظهر جمعه است. از در میله‌ای نیمه باز می‌گذرم. همان جا که کنارش تابلوی زردی نصب شده که هشدار می‌دهد نباید از میله‌ها عبور کرد وگرنه مسئولیت هر اتفاق احتمالی به عهده فرد خواهد بود. به ریل نزدیک می‌شوم. اثری از کسی نیست. خم می‌شوم تا صورتم را روی ریل بگذارم. سنگ‌های ناهموار، زانوهایم را درد می‌آورد. سرمای آهن را روی گونه‌ام حس می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و گوش می‌دهم. صدا را می‌شنوم. قطار دارد نزدیک می‌شود. بی‌اختیار سرم را بلند می‌کنم.

سرمای آهن را هنوز روی گونه‌ام احساس می‌کنم. چند قدم از ریل فاصله می‌گیرم. صدا، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. یاد پسرها می‌افتم. چند بار سرشان را روی ریل آهنی گذاشتند؟! آدم آن موقع به چه چیزی فکر می‌کند؟! چقدر می‌ارزد که اینجا، ته خط، روی سرت شرط ببندی تا شجاعت‌ات را ثابت کنی. کجا دلت می‌لرزد و از خیر برانگیختن غبطه حاضران و پول، می‌گذری؟! کجا صدای ضربان قلبت را می‌شنوی و صدایی که به تو هشدار می‌دهد. مرز ترس و شجاعت کجاست؟ مرز جنون و عقل؟ مرز فقر و شجاعت که نه، مرز فقر و فلاکت؟

انتهای پیام

بانک صادرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا