خرید تور تابستان ایران بوم گردی

عشق و رسالت

دکتر «جواد کاشی» در یادداشتی تلگرامی به بهانه‌ی این روزهای «علیرضا رجایی» با عنوان «عشق و رسالت» نوشت:

علیرضا رجایی برای مرخصی از زندان آمده بود. دوستانی توصیه کردند به جای اینکه ما به خانه‌اش برویم، او را دعوت کنیم تا در محفل ما حضور پیدا کند. جلسه خوبی بود. به جای اینکه به دیدارهای متعارف با زندانیان اختصاص پیدا کند، نشستیم دو سه ساعتی بحث کردیم. هفت یا هشت نفر در جلسه حضور داشتند. تقریباً همه با او مخالف بودند. حتی من. او اما یک تنه ایستاد و تا آخر از مواضع خود دفاع ‌کرد.

مهم نبود ما چه می‌گفتیم او چه می‌گفت. مهم تفاوت ما در سنخ بحثی بود که عرضه می‌کردیم.

آن جلسه را می‌توانستی به یک صحنه تئاتر تشبیه کنی. ما که هفت هشت نفر بودیم، همه طبقه بندی شده، دقیق، با حساب و کتاب و ارقام و آمار حرف می‌زدیم. اگر قرار باشد آن جلسه مثل یک نمایش اجرا شود، هنرپیشگانی که نقش ما را بازی می‌کنند باید کت و شلوار اتو کشیده بپوشند، کراوات بزنند، خودکار و قلمی شیک به دست بگیرند و منطقی حرف بزنند. ما از ضرورت صبر، رفتارها و انتخاب‌های کم‌هزینه سخن می‌گفتیم و او را مرتب به عقلانیت توصیه می‌کردیم.

اگر قرار باشد آن جلسه در یک صحنه تئاتری به نمایش درآید، نقش علیرضا را به کسی بسپرید که لباس نامرتبی پوشیده، موهایش ژولیده‌اند، و خیلی حوصله حرف‌های ما را ندارد. او هم تحلیل می‌کرد و به امکان‌ها و محدودیت‌ها اشاره می‌کرد، اما معلوم بود این همه را می‌گفت تا از ما کم نیاورد، لب کلام او چیز دیگری بود، او احساس وظیفه می‌کرد. فکر می‌کرد به هر هزینه‌ای باید با آنچه ظالمانه است ستیز کرد و با آنچه عادلانه است، همراهی. وقتی آمار و ارقام جلوش می‌گذاشتیم و استدلال می‌کردیم دفاع از فلان خواست ناممکن است و مخالفت با فلان مساله پرهزینه خیلی پاسخ قانع کننده‌ای نداشت. همه در موضع هجوم به او بودند حتی من.

بعد از جلسه قرار شد من او را برسانم. سوار ماشین شد. عصبی بود. چند بار به من حمله کرد. خیلی بی‌ربط. ولی معلوم بود از من دلخور است. به خانه رساندمش. رفت، در خانه را باز کرد. وقتی می‌خواست در را ببندد، نگاهی به من کرد و گفت: ادای دانشمندان را درنیار. تو هم مثل من بودی معلوم نیست چرا اینطور شدی.
انگار یک تیغ به صورتم کشید.

راست می‌گفت. سال های متمادی مثل دو همزاد با هم رفته بودیم و آمده بودیم. علیرضا همان علیرضای سابق بود. این من بودم که تغییر کرده بودم. علی رضا نماینده دورانی است که همه احساس رسالت می‌کردند. فکر می‌کردند به این دنیا آمده‌اند تا وظیفه‌ای را به انجام برسانند. برای چنین کسی تحلیل شرایط تا جایی اهمیت دارد که برایشان معلوم کند چطور باید به وظیفه‌شان عمل کنند. من گرم‌ترین دوران زندگی‌ام را در همین سپهر گذرانده‌ام. بخش مهمی از آن را کنار علیرضا.

من اما چندی بعد به کسانی پیوستم که بیشتر به تحلیل شرایط علاقه‌مندند. اگر هم کاری قرار است از تحلیل‌مان بیرون بیاید دیگران بکنند. علیرضا به همین تغییر اشاره کرد.

وقتی در را بست و رفت، ماشین را روشن کردم و در راه فکر می‌کردم چطور راهم از علیرضا جدا شد؟ خیلی پاسخ به این سوال سخت نبود. من شغل و خانه و زندگی و امکاناتی دارم. این همه را به بهای همین تغییر نقش به دست آورده‌ام. نشستن و تحلیل شرایط کردن، هم پرستیژ علمی می‌آورد، هم به عنوان یک کارشناس این طرف و آنطرف دعوت به سخنرانی می‌شوی، هم پروژه می‌گیری، هم روشنفکری می‌کنی و هم خیلی راحت زندگی. علیرضا نه شغل و زندگی درستی داشت نه آرامشی.

در آن جلسه علیرضا خیلی احساساتی بود. آنهم احساس رسالت. به نظرمان خیلی آدم معقولی به نظر نمی‌رسید. بیشتر شبیه عاشق‌ها به نظر می‌آمد. وقتی به من گفت تو هم مثل من بودی، به همین عشق و رسالت اشاره می‌کرد. می‌پرسید عشق‌ات کجا رفت، رسالتت کو؟ خودش پاسخ را می‌دانست، آنها را به قیمت خوب فروخته بودم. او چسبیده بود به همین دو متاع دنیا و هیچ چیز دیگر نداشت.

علی رضا بیمارستان است. مطمئن هستم همان عشق و احساس رسالتش سلامتی را به او بازخواهد گرداند. ولی من نمی‌دانم دلم برای او تنگ شده یا برای عشق و رسالتی که یک روز فروختم و رفت.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا