خرید تور تابستان ایران بوم گردی

خارج نشین – 17

ستون «خارج نشین» انصاف نیوز، «علی معتمدی»: کاوه، چند ماهی از آمدن من بیشتر نگذشته بود که راهی آمریکا شد. خب یعنی خیلی پیش از این ها کارهای ویزا و پاسپورتش را کرده بود و چمدان هایش را بسته بود که بیاید. رفته بود ویزایش را از آنکارا گرفته بود و پاسپورتش مهر خورده و آماده برای رفتن بود. روزی که آمد و بالاخره همدیگر را دیدیم، قصه روزهای آخرش را خودش برایم با آب و تاب گفت. تعریف کرد که درست یک هفته قبل از آمدن، توی خانه وقتی داشته همه خرت و پرت ها و مدارک و کاغذ هایش را مرتب می کرده، نگاه می کند و می بیند که نیست، از ترس کپ می کند، می بیند پاسپورتش نیست! هر چه این ور و آن را گشته، هر چه زیر تخت و کمد لباس ها، زیر فرش ها و توی یخچال و کابینت های آشپزخانه و انباری را زیر و رو کرده نبوده ! اصلا غیب شده بوده و حتی مامانش هم که استاد پیدا کردن سوزن در انبار کاه است هم نتوانسته کاری بکند. همه خانواده بسیج می شوند، خودش، خواهرش، برادرش و بابایش همه و همه به گروه تجسس ملحق می شوند. یکی دو روزی همه خانه را بالا و پایین و کن فیکون می کنند تا پیدایش کنند، ولی فایده ای نداشته. بعد وقتی می بینند که نگرانی دارد خفه شان می کند، از فک و فامیل کمک می گیرند. همه قوم و خویش ها توی خانه شان جمع می شوند و کارآگاه بازی شروع می شود. خاله و عمو و دخترخاله‌ها و چند تا از دوست‌های دانشگاه کاوه، و حتی زن همسایه شان دست به کار می شوند. نسخه می پیچند و حدس و گمان های پوآرویی می زنند. کاوه می گفت که روز های آخر هر کسی چیزی می گفته است. عمویش از آن طرف دلداری می داده که حالا خدا را شکر که چند وقتی بیشتر پیش خودمان می مانی، دوست دانشگاهش که سربازی را تجربه کرده بوده، خداخدا می کرده و دلداری می داده که زودتر پاسپورت پیدا می شود و زن همسایه شان هم هر از چند ساعت می رفته و می آمده و به هوای میوه و چایی سرکی به اوضاع و احوال می کشیده است. مامان و بابایش هم که یک چشمشان به کاوه و حال و روزش بوده و یک چشمشان به دنبال پاسپورت. خلاصه هیچ کس نمی دانسته که این پاسپورت لعنتی کجاست تا همان روز آخر، شب رفتن. مثل توی فیلم ها سر و کله اش یک گوشه از خانه، همان جایی که آدم همیشه فکرش را هم نمی کند سبز می شود و پاسپورت پیدا می شود.

روزی که کاوه ماجرایش را برایم تعریف می کرد، من اصلا فکر نمی کردم که این ماجرا واقعی است. چشم هایم را بسته بودم و خیال می کردم که این یک ماجرای فانتزی و سورآل ست، شاید هم یک ملودرام، اصلا به درد فیلم و نمایشنامه و قصه می خورد. از آن موقع هر وقت که یاد داستان کاوه می افتم، خیال می کنم که چطور می شود این همه تناقض، این همه خواستن و نخواستن، این هم بود و نبود، با هم در یک مکان و زمان جمع شوند. چطور می شود برای پیدا کردن چیزی تلاش کرد که می تواند همزمان تو را شادتر و غمگین تر کند. هیچ کس واقعا نمی دانسته که آن روزهای آخر توی دل خانواده و فامیل و آدم های دور و بر کاوه، و حتی خود کاوه چه می گذرد. همه برای یافتن چیزی تلاش می کردند که شاید قرار بوده برای همیشه جدایشان کند. همان پدر و مادری که آن چند روز برای پیدا شدن جواز رفتن کاوه بالا و پایین می پریدند، توی فرودگاه از رفتن کاوه اشک و آه می ریختند. خود کاوه که آن چند روز آخر دو سه باری از نگرانی سکته را رد داده بود، تا چند ماه بعد از آمدنش افسرده گوشه اتاق بود. داستان کاوه، داستان سردرگمی و دودلی خیلی هاست، خیلی ها که هم می خواستند بروند و هم می خواستند بمانند. خیلی ها که هم آرزو داشتند آن جا خانه شان بماند و هم ثانیه شماری می کردند تا دیگر ثانیه ای توی آن خانه نمانند. آخر سر هم باید با خیلی نخواسته ها کنار می آمدند، یا یک عمر خاطره و رفاقت را می گذاشتند و می آمدند و مسافر می شدند برای همیشه.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا