خرید تور تابستان ایران بوم گردی

مردی که هرشب به دیدن یک نمایش می‌رود

«سحر ناسوتی» کارگردان نمایش «سه جلسه تراپی» در یادداشتی صحبت های خود را با شخصی که هر شب به دیدن نمایش او می‌نشینید است که آن را در اختیار انصاف نیوز قرار داده است:

سحر ناسوتی: آقای شاهی چی شد که به تماشای سه جلسه تراپی اومدید؟

من مدتی به دلیل مشکلات مبهم اجتماعی و زندگی از تئاتر دور شده بودم. در یکی از روز های شلوغ کاریم که با خستگی زیاد، خیابان ولیعصر را به سمت منزل می رفتم که اتفاقی چشمم به یک عکس جالب روی دیوار افتاد که بعداز اینکه دقت کردم، متوجه شدم پوستر تبلیغاتی گروه شماست. دقیقا همان روز هم افتتاح اجرای شما بود. اول فکر می کردم که شاید این نمایشنامه هم مثل نمایشنامه های دیگر موضوعی تکراری داشته باشد و فقط فضای اجرا متفاوت باشد. ولی از وقتی روی صندلی نشستم، نمیدانم چه چیزی مرا با تمام خستگیم مجبور کرد که بیایم این اجرا را ببینم. خودم مات و مبهوت مانده بودم.

روز اول به خاطر خستگی یا شاید هم کمی سنگین بودن ادبیات نمایشنامه، خوب متوجه نشدم. با خودم گفتم خب، فرصت هست. حالا یک روز دیگر در هفته ای دیگر. ولی روز بعد وقتی داشتم طبق معمول کاراهای شخصی ام را انجام می دادم، زنگی در ذهن و تنم صدایم می زد. احساس می کردم چیزی از وجودم را گم کرده ام. نمی دانم چی ولی چیزی که خیلی در زندگی ام به آن احتیاج دارم.

روز دوم که برای تماشای دوباره ی اجرا آمدم، اصلا حسم مثل شب اول نبود. یک سنگینی یا شاید هم یک دریچه ی جدید در زندگیم احساس می کردم. حس می کردم میتوانم جواب سوالم را اینجا پیدا کنم. تصمیم گرفتم دیالوگ ها را با ضبط صوت گوشی ام ضبط کنم، اما فایده ای نداشت. نتوانستم. شبها با درگیری شدیدی در ذهنم مواجه بودم. تمام تمرکزم رفته بود به این سمت که آن چه که من گم کرده ام چه چیزی است؟

چون روزهایم پرشده بود از لحظات تکراریِ تلخ و بی پایان؛ صبح سرکار، بعداز ظهر هم تا 2 ساعت در کافه ی نزدیک محل کارم می نشستم و رمانم را می نوشتم یا در دنیای مجازی زمان می‌گذراندم. شبها هم مترو و شلوغی. نیمه شبها هم قدم می زدم. کل زندگی من شده بود همین. نمی دانستم چطور باید فرار کنم. انقدر تکراری که حتی دیگر حوصله ی اعتراض به هیچ چیز را نداشتم، چون بی فایده بود. در تماشای دوم اجرا تقریبا متوجه شده بودم که چه چیزی را گم کرده ام. چرا گم کرده ام. شب سوم هم راه را پیدا کرده بودم.

این یک بعدِ ماجرا بود. از دیدگاه دیگر، من از کودکی علاقه شدید به داستان و فیلم و تئاتر داشتم. همیشه هم اوقات فراغت در حال فیلم دیدن یا داستان خواندن بودم. برای هنر و هنرمند احترام شدیدی قائلم. چون به این معتقدم که: احترام بگذار و حمایت کن تا به تو احترام بگذارند و حمایتت کنند. بچه ها روی صحنه انرژی مثبت و خوبی را به مخاطب انتقال می دادند. و من هم از این انرژی لذت می بردم.

ناسوتی: و خسته نمیشید از دیدن چندباره ی یک کار؟

هر روز که روی صندلی شماره 12 مینشینم، اجرا مثل روز اول برایم جذاب است، تازه بودن هیچ وقت خستگی ندارد.

ناسوتی: چیزهایی توی کار کشف کردید؟

من از اجرا و نمایشنامه و گروه انرژی می گیرم و از سالن بیرون می روم. یک نویسنده باید انرژی و تمرکز داشته باشد. این کار نسبت به کار های دیگری که دیده بودم متفاوت تر بود. طنز، سیاست، ناهنجاری های اجتماعی. اصلا نمی شد اسمش را داستان گذاشت. یک واقعیت است، این که خیلی از ما نمی دانیم و به خیال خودمان داریم زندگی می کنیم.

خوشبختانه اجرای بچه ها برای من خستگی نداشت چون با استعداد و توانایی هایی که داشتند هر روز اجرایی متفاوت دیده می شد. دیالوگ ها، حرکات، اشاره ها، تشدید جملات،حس گفتار و…، سپاسگزارم از کارگردان کار که احترام خاصی برای مخاطب کارشان قائل هستند. این ویژگی و صفت را هر کسی ندارد.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا