خرید تور تابستان ایران بوم گردی

«لحظه گرگ و میش» در گرگ و میش آخر سال گم شد…

فرانه زکایی، دانشجوی دکترای رشته حشره شناسی دانشگاه علوم و تحقیقات، در یادداشت ارسالی به انصاف نیوز در نقد یک سریال تلویزیونی نوشت:

در آستانه‌ی دومین ماه زمستان 97، درست زمانی که بینندگان معدود شبکه‌های تلویزیون ایران شاید انتظار پخش سریال مناسبتی را داشتند، سریالی با پخش هر شبی با چهره‌هایی کم و بیش ناآشنا از شبکه 3 به روی آنتن رفت.

سریالی که در قالب مرور زمان و تغییرات دوران به زیبایی معنای خانواده، عشق، رفاقت، صبر، وفاداری، جنگ و درد را ترجمه کرد. داستان خانواده‌ای گرم و نجیب و به شدت ایرانی و تقریبا پرجمعیت، اما خالی از حضور پدر در دهه 60 خورشیدی …

قصه دختر جوان و سرزنده‌ای که در آستانه 18 سالگی و با پیش گرفتن راه پدر و برادر بزرگش احسان، پا به دانشکده پزشکی میگذارد تا سر آغاز مرحله جدید و پر تلاطم زندگیش باشد.

یاسمن با دارایی‌هایش که پدر بزرگی شیرین، مادری صبور و آرام و قوی، برادری بزرگتر و دو برادر دیگر که یکی سودای رفتن به خارج کشور را در سر دارد و دیگری به واسطه روحیه لطیفش درس پزشکی را نصفه رها کرده و به دنبال علاقه اش عکاسی و نقاشی رفته، عمه‌ای مطلقه که کم از مادر برای بچه‌های برادرش ندارد و دوستانی ناب و باوفا که همگی با داستان‌هایشان ما را بیشتر به عمق قصه می‌برند در خانه‌ای بزرگ و قدیمی جولان می‌دهد و به زندگی فخر می‌فروشد.

اما روی دیگر زندگی یاسمن، عشق پنهان و در سینه نهفته‌اش به دوست برادرش است، عشق پنهانی که گویا یک طرفه هم نیست و حامد هم مثل یاسمن به مانند تمام پسران و دختران آن دوران، زبان به دهان گرفته و سکوت کرده است؛ اما این تمام ماجرا نیست و یاسمن بی خبر از همکلاسی‌هایی که انتظارش را می‌کشند تا زندگیش را تغییر دهند و جنگی که بی هوا در می‌زند و سایه سیاهش را بر آرزوهای رنگین یاسمن پهن می‌کند…

از قصه که بگذریم، شاید در وهله اول در چنین فیلم‌هایی که به سالیان پیش برمی‌گردد ما که بیننده‌ایم بی اختیار چشم‌مان می‌دود تا ناهماهنگی و ادغام دیروز و امروز را در صحنه پیدا کنیم و گاهی حتی داستان را رها می‌کنیم و به هیچ چیز جز به قول امروزی‌ها “سوتی گرفتن” فکر نمی‌کنیم . برای مثال کم هم نبودند سریال‌هایی مثل ستایش که در سکانسی که بحبوحه سالهای  دهه 60 را نشان می‌داد دختر فیلم را با کتاب “پیش دانشگاهی” در دستانش می‌بینیم و در نهایت همین آسان‌گیری‌ها مجوزی می‌شود برای ساخت سری چندم از یک سریال …

اما همایون اسعدیان کارگردان باید به طراح صحنه سریال گرگ و میشش بنازد که ما نسل دهه 60 و ماقبل آن نه تنها در این سریال ایرادی پیدا نمی‌کردیم که هنگام تماشای آن غرق در آن سالها می‌شدیم و گه گاهی این جملات را هم بر زبان می‌آوردیم که: عه! یادش بخیر! آره! اون موقع از اینها بود! فلان چیز این شکلی بود! و پروازمان در اوج کودکی، میان لحظه حالمان سقوط نمی‌کرد …

اما فقط طراح صحنه نیست که نازشست دارد، کارگردان آنقدر در بازی بازیگرانش و هنر گریمورش قدرت می‌دید که نقش میانسالی شخصیت‌های داستان را با همان بازیگران جلو برد و با عوض نکردن بازیگران برای نقش میانسالی، ارتباط بیننده را با شخصیت‌ها حفظ کرد، که این نشانه‌ی دانایی یک کارگردان است برای باورپذیر کردن و انتقال حسی که بین بیننده و بازیگران از ابتدای سریال برقرار می‌شود.

بازیگرانی که با بازیهای روانشان به شخصیت های داستان هویت دادند؛ شاید دور از انتظار نبود که فاطمه گودرزی نقش مادری فوق‌العاده صبور و محکم را به خوبی بازی کند و چنان نامحسوس، پیری و خمودگی را به مرور در بازی، بدن و صورت خود عیان کند که وقتی بیننده در ذهنش به اول سریال برمی‌گردد این تفاوت را کاملا متوجه شود. درست به مانند همان قابی که از مادران و پدرانمان هر روز میبینیم و فقط با ورق زدن آلبوم های قدیمی متوجه نامردی گذر زمان می شویم.

اما شاید از دیگر بازیگران تقریبا تازه کار این سریال که کمتر از آنها کاری دیده شده و یا اصلا دیده نشده انتظار نمی رفت چنان نقش بازی کنند که بیننده از “سروش” متنفر شود، برای “هادی” و “حنانه” و “حامد” دل بسوزاند و یا دلش برای پدر بزرگی که دیگر ندارد پر بکشد…

بازیگران جوان و تازه‌کاری که پس از سالها دوباره برای ما خاطره سریال زیبای “در پناه تو” را زنده کردند چنانکه اسم شخصیت های داستان را هنوز که هنوزه به یاد داریم، سریالی در دهه 70 که نسل جدیدی از بازیگرانی که امروز قدرتهای بازیگری هستند را به همراه فیلمنامه‌ای زیبا (هرچند به شدت سانسور شده) به ما هدیه داد. نقش سروش گرگ و میش، رامین در پناه تو را یاد ما انداخت؛ ایفای نقشی تنفرانگیز توسط رامین پرچمی در سریال زیبا و قدیمی در پناه تو، که به گفته خودش در طول پخش سریال در آن زمان کم هم برایش دردسر نداشت و بارها در خیابان از دهان رهگذران بد و بیراه می‌شنید که اگر نبود همین صفحات مجازی که به کمکشان می‌توان واقعیت‌های شخصیتی افراد را شناخت، چه بسا امروز نیز نیما نادری گرگ و میش هم به سان رامین پرچمی، ناخودآگاه برای مدتی منفور می‌شد. چرا که هر دو بازیگر، بازی باورپذیری داشتند.

اما یکی از اتفاقات محوری و تاثیرگذار در داستان این سریال مساله جنگ بود، و با اینکه حتی یک سکانس هم از جبهه در این فیلم دیده نشد؛ این سریال توانست بیشتر از هر فیلمی با موضوع جنگی، سیاهی و درد جنگ را به تماشا بگذارد. پسران خانه که گویی به کین‌خواهی و انتقام و حس مسوولیت از پس یکدیگر به جبهه رفتند و قصه دلهره‌های زنان عاشق با چشمانی نگران و گوش‌هایی منتظر و خانه‌هایی خالی از مردان؛ و زنانی که تا به خود آمدند خودشان را با کوهی از مشکلات تنها دیدند، این همان وجه دیگر جنگ است، که می‌توان گفت تقریبا از این زاویه تا به حال به آن پرداخته نشده بود.

فیلمنامه‌ای بی کلیشه که هیچگاه زاری مادر برای پسر شهید مفقودش، حتی زمانی که پس از سالها پیکرش را آوردند را بر روی کاغذ نیاورد. اما میزانسنهای فوق‌العاده این فیلم که در طول سریال تعدادشان هم کم نبود دقیقا مثل یک تابلوی نقاشی جذاب هر آنچه را که باید در یک قاب به تصویر کشید و تمام حس‌ها را به بیننده منتقل کرد. یکی از این میزانسنهای فوق‌العاده زیبا به سکانس خبر شهادت پسر تازه داماد خانواده برمی‌گردد تصویری که در آن، تمام وابستگان او را در یک کادر می‌بینیم که با شنیدن خبر، هر کدام به نحوی زیبا و غمناک از کادر خارج می‌شوند و آخرین نفر “طاهره” تازه عروس اوست که با اندوهی فراوان در کادر باقی می‌ماند و این دقیقا مصداق واقعی تنهایی همسران شهیدان است؛ و یا میزانسنهای لطیف رابطه‌های عاشقانه افراد خانواده، پدربزرگ و بچه‌ها و نوه‌ها در حیاط قدیمی خانه که در طول سریال هر بار به طرق مختلف دیده می‌شد و بیش از پیش انسجام خانواده را نشان می‌داد و خنده‌ی بر لب نشسته‌مان را با اشک چشممان خشک می‌کرد.

در این میان موضوع مهم دیگر، نقش پررنگ دوست در زندگی و همین طور وجود دوستانی غیر مسلمان در کنار این خانواده است که چقدر زیبا نشان می‌دهد؛ رفاقت، وطن‌دوستی و محبت، مذهب نمی‌شناسد.

در اینکه تعقیب کردن شخصیت‌های داستان تا زمان حال، شیرینی و لطف خاص خودش را دارد شکی نیست اما شاید اگر در بخش سوم سریال کمتر به شخصیت “سوگند” پرداخته می‌شد بهتر بود. گویا داستان سوگند وصله ناجور این سریال بود.

در این میان از موسیقی فیلم غافل نشویم و به انتخاب موسیقی تیتراژ پایانی آفرین بگوییم که چقدر به داستان، بیننده و حتی سکانس متفاوت و زیبای پایانی سریال چسبید و به آن جلایی بیشتر بخشید، سکانسی به ظاهر شاد اما غمگین، با تضاد بودن و نبودنهای بغض آلود و حسرت‌وار و عاشقانه …

و شعر زیبای تیتراژ ابتدایی سریال که گویای همه بدهکاری احساسیمان به اطرافیانمان و قصه همه نرسیدن‌ها و دیر رسیدن‌ها و نبودن‌هاست که بگوید “حالا که می‌روی همراه جادهها، برگرد و پس بده تنهایی مرا…”

و “لحظه گرگ و میش” بیش از اینها حرف برای گفتن دارد که متاسفانه در این مقال نمی‌گنجد. مسلما این سریال زیبا حقش بیشتر از اینهاست برای دیده شدن، تماشای این لطیف عاشقانه را نباید از دست داد!

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا