خرید تور تابستان ایران بوم گردی

همه‌چیز ‌روی پوست شهر | مریم پیمان

«مریم پیمان» در یادداشتی در روزنامه ی «شرق» نوشت:

چیزی در فاصله بین قفسه سینه‌ام و حنجره‌ام سنگین و سفت شده است. نفس عمیقی می‌کشم و دفترم را می‌بندم. «نباید وارد بازی‌اش بشوم». هنوز طنین صدایش در گوشم پژواک دارد. «خفه شو! نوشته‌های امیدوارانه و از سر خوشی‌ات را می‌خواندم، دلم می‌خواست پیدایت کنم و بگویم، خفه شو!» در مسابقه «من بدبخت‌ترم» جامعه من، خوب بازی می‌کند و می‌خواهد ثابت کند او پیروز است. موسیقی عجیبی در فضای کافه شنیده می‌شود. «بشوم یا بشوی یا بشود عاشق تو/ دل بیچاره من عاشق و بیمار شده/ بخرم یا بخری یا بخرد ناز تو را/ دل بی‌عاطفه‌ات باز طلبکار شده». تلفنی قرار گذاشته بودم. کافه‌ای در مرکز شهر. سر وقت آمد. قرار بود برای دو ساعت هزینه بودنش را بپردازم، اما اسکناس‌های او الان روی میز مانده‌اند. زنی جوان و رنگارنگ! وارد شد، لبخند زدم، جدی نگاهم کرد. نشست. «نگار» صدایش می‌کردند. نامی رایج در بین روسپی‌هایی که برای نوشتن گزارشی با آنها مصاحبه می‌کنم. واژه‌به‌واژه درباره «ام‌اس» را در هرجایی نوشته بودم، خوانده بود. «خیلی ناشکری… تابه‌حال فکر کردی جز ام‌اس، سرماخوردگی، عفونت یا حتی سرطان، درد دیگری هم در دنیا هست؟ هپاتیت را جا انداختی… تا حالا فکر کردی ام‌اس و ایدز کنار هم چه ترکیبی می‌شوند؟ … دلم می‌خواست پیدایت کنم، اما خودت آمدی… می‌دانی زیادی شاد می‌نویسی؟ … می‌خواستم وقتی از کنترل بیماری می‌نویسی بهت بگویم؛ خفه شو!» سالم به نظر می‌رسید و بیماری در او پیشرفت نکرده بود، دنبال انتقام از من و تمام شهر بود. «چقدر می‌توانم قوی باشم برای شنیدن رنجِ «دیگری»ها؟» از همسر سابقش پنج‌سالی هست که جدا شده و در یکی از آزمایش‌های دوره‌ای خون، آزمایش ایدز را هم درخواست کرده بود. نمی‌دانست، از همسرش یا فرد دیگری بیماری را گرفته یا شاید هم در اشتباهی بیمارستانی. هیچ‌چیز نمی‌دانست، جز اینکه هفت سال است برای او تشخیص «ام‌اس» داده‌اند و همسرش به این بهانه رفته و نزدیک یک‌سالی است که متوجه ابتلا به «ایدز» هم شده، اما درمان هر دو را رها کرده است. مغناطیسی درونی، به شنیدن رنج انسان‌ها، آنها را گویی به من جذب می‌کند. «بروم یا بروی یا برود با دل تو/ دل تنهای من از آه تلنبار شده/ من از آن روز که در بند توام آزادم/ پادشاهم که به دست تو اسیر افتاده». موسیقی ناآشنا آزارم می‌دهد. هیچ‌چیزی درباره ام‌اس و ایدز نمی‌دانستم و الان می‌دانم که در ‌ام‌آرآی شبیه هم هستند و پژوهشی نامطمئن درباره تأثیر داروهای ایدز در کاهش احتمال ابتلا به «ام‌اس» وجود دارد. چایش را نیمه خورد. دو اسکناس ١٠‌هزارتومانی روی میز گذاشت. باید هم او حساب می‌کرد، چون حتی اجازه یک پرسش هم به من نداد. گفت و گفت و گفت. شنیدن و دیدن رنج، هزینه بیشتری هم دارد. گفت: «از امید بیجا برای امثالِ من ننویس! جوری ننویس که بگویم خفه شو!» و رفت. پول چای‌ها را دادم. بیرون زدم. سرما هنوز هم سوزنده است. بی‌ترس راهی می‌شوم. از خودم می‌پرسم؛ «تهران چند «نگار» و چند «درد» دارد؟»

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا